امروز آرزو و دیروز حسین!فردا؟؟!!
حسین را میشناختم!
نه اینکه دوست صمیمی باشیم.نه!
از مغازهشان که پدر و مادرش میگرداندند، شیر و ماست میخریدیم.
برای همین گاهی با او که دو سالی از من بزرگتر بود و با لبخند ریز و چهره خجالتیاش پشت دخل میایستاد و کارم را راه میانداخت، همکلام میشدم و همین باعث شد، کم کم دوست بشویم!
نوجوانی حداکثر شانزده ساله، خوش چهره و سرزنده، با لبخندی همیشه روی لب که نگاهش را موقع چشم در چشم شدن با غریبهها میدزدید.
تا آن روز شوم!
که معلم پرورشی مدرسهاش نامهای از او پیدا کرده بود!
نامهی عاشقانهای به یک دختر!
تهدیدش کرده بود به اخراج و بیآبرویی
پسر بیچاره هم تاب نیاورده و همان غروب خودش را زیر قطار انداخته بود...
ما با قطار بیگانه نبودیم، خانهمان کنار ریل راه آهن بود، وقتی کنار ریل بودیم به فوتبال بازی کردن یا تمشک خوردن و قطار رد میشد صدای وحشتناکش را در گوشمان به خاطر داشتیم.
بچههایی که خیلی دل و جرات داشتند، گاهی از دور که صدای قطار میآمد میخ یا سکه روی ریل میگذاشتند تا صاف شود.
ولی موقع رد شدن قطار با آن هیبت سیاه ترسناک و صدای مهیب هیچکس جرات نمیکرد حتی در چندمتری ریل هم بایستد...
افسانهای شایعهطور بین بچهها دست به دست میشد که گویا سالها قبل سه دوست شجاع ناشناس موقع رد شدن قطار زیر یکی از آبراههای کوچک زیر ریل نشسته بودند.
برای همین همیشه وقتی فکر میکنم حسین در آن روز شوم تحت چه فشاری بوده که توانسته خودش را راضی کند و زیر قطار بیاندازد، تنم میلرزد و ناخودآگاه ذهنم به لحظه افتادن و تکه تکه شدن کودکی که میشناختم و دوستم بوده زیر چرخهای قطار میافتم و وحشتی گنگ همه وجودم را میگیرد!
بدتر از همه اینکه شکایت خانوادهاش هم به جایی نرسید در آن سالهای اختناق و وحشت!
حالا با کشته شدن این دختر نوجوان همراه با دردها و داغی که خاموش شدن همیشگی چراغ آرزوهای یک جوان یا نوجوان بر دل هر آدم مینشاند زخم ناسور و کهنه گذشته هم دوباره باز میکند...
و یاد مادر حسین؛ که تا آخر عمرش دیگر هرگز طرح لبخند را بر هندسهی چهرهاش ندیدم. با نگاهی همیشه بهتزده؛ مثل یک روح گویی در جهان دیگری زندگی میکرد!
این چند جمله را هم همان روز در دفترم نوشتم
سی و سه سال قبل
تو ریل را انتخاب کردی
که طعمهای چرب و نرمتر از سکه و میخ را میخواست
چون کسی را دوست داشتی
بابک خطی
۰۳/۰۸/۱۵