کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "

#داستان
Channel
Logo of the Telegram channel کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "
@baladeh_e_noorPromote
218
subscribers
10.8K
photos
1.73K
videos
1.08K
links
ارتباط با مدیر👇 @hosseini_smbh ارتباط باادمینها👇 @ghasem_bashin @SMYH_AZARY @Mohamad_bahramian اینستاگرام👇 https://instagram.com/_u/baladeh_e_noor ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/157483014C899ce925be سروش👇 https://sapp.ir/baladeh_e_noor روبیکا👇
📗📗📗📗📗📗


📗 #داستان_غدیر

📩سیزده تصویر

تقدیم اعضای کانال😊

مبلغ غدیر باشید👌

🌺🍃🌺🍃🌺
#کانون_هیئات_مذهبی_نور_بخش_بلده_نور
@baladeh_e_noor
#داستان_شب 💫

📚 عاقبت اسراف و کفران نعمت
در زمانهاى قبل ، قومى بودند که خداوند نعمت سرشارى به آنها داد، سرزمينشان پر از چشمه سارها بود و همه جا سرسبز و خرم و پر از نعمت بود. آنها از مغز گندم ، نان درست مى كردند، ولى بر اثر وفور نعمت با همان نان ، محل مدفوع كودكشان را پاك مى نمودند، و به اندازه كوهى از اين نانها به وجود آمد.

روزى مرد نيكوكارى كنار زنى عبور كرد، كه او همين كار را مى كرد، به او گفت : اى زن واى بر شما از خدا بترسيد و نعمتهاى الهى را با دست خود مبدل به قحطى و گرسنگى نكنيد.

آن زن با كمال غرور در پاسخ گفت : اين را ببين ما را به گرسنگى تهديد مى كند، تا كشتزارهاى وسيع (سرثار) هست و نهرهاى آن جارى است ، ما از گرسنگى ترسى نداريم .

طولى نكشيد، خداوند بر آنها غضب كرد و آب باران را بر آنها نفرستاد، كار قحطى به جائى رسيد كه به همان نانهائى كه با آنها محل مدفوع كودكانشان را پاك مى كردند، نياز پيدا كردند، جالب اينكه براى رسيدن به آن نانها صف مى بستند تا بهر كسى بمقدار معين از روى نوبت برسد.

📚 منبع: بحار الانوار ج 14 ص 146


#کانون_هیئات_مذهبی_نور_بخش_بلده_نور
@baladeh_e_noor
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#داستان_واقعی #احسن_القصص

خداوند به موسی فرمود:
به مومنان هشدار بده و به گناهکاران مژده بده، موسی نبی با تعجب عرض کرد چرا باید به گناهکاران بشارت بدهم در حالیکه گناهکار و ظالمتد
و به مومنان اخطار بدهم در حالیکه نیکوکار و عبادت کننده هستند.
جواب آمد از سوی خدا:
به گناهکاران مژده بده که الله بسیار آمرزنده و بخشنده است اگر توبه کنند

و به مومنان اخطار بده که مبادا بخاطر عباداتشان مغرور شوند( گناهکاری که احساس پریشانی و پشیمانی از انجام گناه خود دارد به مراتب بهتر از عابدی است که بخاطر عبادتش به درگاه خدا مغرور است

#به_خدا_اعتماد_داشته_باش
  @baladeh_e_noor
📗📗📗📗📗📗


📗 #داستان_غدیر

📩سیزده تصویر

تقدیم اعضای کانال😊

مبلغ غدیر باشید👌

🌺🍃🌺🍃🌺
@baladeh_e_noor
📗📗📗📗📗📗


📗 #داستان_غدیر

📩سیزده تصویر

تقدیم اعضای کانال😊

مبلغ غدیر باشید👌

🌺🍃🌺🍃🌺
@baladeh_e_noor
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊🎀
🍃🌸
🎉🌺
🎊
🎀
#داستان

💦🍃سلطان به وزیر گفت۳سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.

⁉️سوال اول: خدا چه میخورد؟

‼️سوال دوم: خدا چه می پوشد؟

⁉️سوال سوم: خدا چه کار میکند؟

💦🍃وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.

💦🍃غلامی فهمیده وزیرک داشت.

👌وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.

اینکه :

👈خدا چه میخورد؟

👈چه می پوشد؟

👈چه کار میکند؟

💦🍃غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا...!

🔸اما خدا چه میخورد؟ خدا #غم بنده هایش رامیخورد.

🔹اینکه چه میپوشد؟ خدا #عیبهای بنده های خود را می پوشد.

🔸اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.

💦🍃فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.

💦🍃وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟

وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.

💦🍃گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.

✳️بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.

🙏(بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی)


🎀
🎊
🎉🆔 @baladeh_e_noor
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊🎀
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان


قافله اي از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت، همين كه به مدينه رسيد چند روزي توقف و استراحت كرد و بعد از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد.
در بين راه مكه و مدينه، در يكي از منازل، اهل قافله با مردي مصادف شدند كه با آنها آشنا بود.

آن مرد در ضمن صحبت با آنها، متوجه شخصي در ميان آنها شد كه سيماي صالحين داشت و با چابكي و نشاط مشغول خدمت و رسيدگي به كارها و حوايج اهل قافله بود، در لحظه اول او را شناخت. با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد: اين شخصي را كه مشغول خدمت و انجام كارهاي شماست مي شناسيد؟
- نه، او را نمي شناسيم، اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد، مردي صالح و متقي و پرهيزگار است. ما از او تقاضا نكرده ايم كه براي ما كاري انجام دهد، ولي او خودش مايل است كه در كارهاي ديگران شركت كند و به آنها كمك بدهد.

معلوم است كه نمي شناسيد، اگر مي شناختيد اين طور گستاخ نبوديد، هرگز حاضر نمي شديد مانند يك خادم به كارهاي شما رسيدگي كند.
مگر اين شخص كيست؟
اين، (علي بن الحسين زين العابدين) است.

جمعيت، آشفته بپا خاستند و خواستند براي معذرت، دست و پاي امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گِله گفتند: اين چه كاري بود كه شما با ما كرديد؟! ممكن بود خداي ناخواسته ما جسارتي نسبت به شما بكنيم و مرتكب گناهي بزرگ بشويم.

امام: (من عمدا شما را كه مرا نمي شناختيد براي همسفري انتخاب كردم؛ زيرا گاهي با كساني كه مرا مي شناسند مسافرت مي كنم، آنها به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهرباني مي كنند، نمي گذارند كه من عهده دار كار و خدمتي بشوم، از اينرو مايلم همسفراني انتخاب كنم كه مرا نمي شناسند و از معرفي خودم هم خودداري مي كنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نايل شوم).


#بحارالانوارج11ص21
#کانون_هیئات_مذهبی_نور_بخش_بلده_نور
@baladeh_e_noor
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊🎀
🍃🌸
🎉🌺
🎊
🎀
#داستان

💦🍃سلطان به وزیر گفت۳سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.

⁉️سوال اول: خدا چه میخورد؟

‼️سوال دوم: خدا چه می پوشد؟

⁉️سوال سوم: خدا چه کار میکند؟

💦🍃وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.

💦🍃غلامی فهمیده وزیرک داشت.

👌وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.

اینکه :

👈خدا چه میخورد؟

👈چه می پوشد؟

👈چه کار میکند؟

💦🍃غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا...!

🔸اما خدا چه میخورد؟ خدا #غم بنده هایش رامیخورد.

🔹اینکه چه میپوشد؟ خدا #عیبهای بنده های خود را می پوشد.

🔸اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.

💦🍃فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.

💦🍃وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟

وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.

💦🍃گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.

✳️بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.

🙏(بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی)


🎀
🎊
🎉🆔 @baladeh_e_noor
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊🎀
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب



حضرت ابراهیم علیه السلام بسیار میهماندوست بود و تا میهمان به خانه او نمى‏ آمد، غذا نمى‏ خورد.

زمانی فرا رسيد كه يك شبانه روز، هیچ میهمانی بر او وارد نشد؛ پس از خانه بيرون آمد و به جستجوى میهمان پرداخت.
پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، ولی فهميد آن پيرمرد، بت پرست است. حضرت ابراهيم گفت: «افسوس! اگر بت پرست نبودی، میهمان من می ‏شدى و از غذاى من مى ‏خوردى»
پيرمرد از كنار ابراهيم گذشت.

در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم نازل شد و گفت: «خداوند مى‏ فرمايد اين پيرمرد، هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، ولی ما رزق او را كم نكرديم. اينك که غذای يك روز او را به تو حواله نموديم، تو به خاطر بت‏ پرستى، به او غذا ندادى!»
حضرت ابراهيم عليه ‏السلام پشيمان شد و به جستجوى آن پيرمرد رفت. او را پيدا كرد و با اصرار به خانه خود دعوت نمود. پيرمرد بت پرست گفت: «چرا بار اول مرا رد كردى، ولی حالا دعوت می کنی؟»
حضرت ابراهيم ، پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.

پيرمرد به فكر فرو رفت و گفت: «نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است.»
آن گاه به یگانگی خداوند اقرار نمود و آيين ابراهيم عليه‏ السلام را پذیرفت.



🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#کانون_هیئات_مذهبی_نور_بخش_بلده_نور
@baladeh_e_noor
🌺 #داستان دخترفراری و طلبه جوان 🌺

شب ،طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد .از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... . محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
👌محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... . لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش #جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.

👌شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.

قران کریم می فرماید:

إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ «سوره یوسف آیه 53»

نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند.

انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.

@baladeh_e_noor
📚#داستان_پند_آمــوز

می گویند، اگر كسی‌
چهل‌ روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند،
حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌كند.
سی‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید و جارو می‌كرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌كشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود:
اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم.
مطمئن‌ هستم‌ كه‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر و بی‌پولی‌ است.
روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریك‌ و روشن‌ بود كه‌ مشغول‌ جارو كردن‌ شد.
كمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاك‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت:
با این‌كه‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز كنم.
هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ كثیف‌ باشد..
مرد بیچاره‌ با این‌ فكر آب‌ و جارو كردن‌ را رها كرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد.
وقتی‌ بیل‌ به‌دست‌ برمی‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فكر ملاقات‌ با خضر بود با این‌ فكرها مشغول‌ جمع‌ كردن‌ آشغال‌ها شد.
ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی‌ به‌ او نزدیك‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر كه‌ آمد سلام‌ كرد.
مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌كنی؟
مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌كنم.
آخر شنیده‌ام‌ كه‌ اگر كسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر را می‌بیند..
پیرمرد گفت: حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟
مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ كه‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم..
پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟ فكر كن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو..
مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم‌ كارم‌ نشو..
پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن‌ كه‌ من‌ خضر باشم. هر آرزویی‌ داری‌ بگو..
مرد گفت: تو كه‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر كاری‌ را كه‌ از او بخواهی‌ انجام‌ بدهد..
پیرمرد گفت: گفتم‌ كه، فكر كن‌ من‌ خضر باشم‌ هر كاری‌ را كه‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم..
مرد كه‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جروبحث‌ كردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد كرد و گفت:
اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌ خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو كن‌ ببینم.
پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ كرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت.
در یك‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد.
مرد كه‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید كه‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است.
چند لحظه‌ای‌ كه‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ كند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌ را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود.
مرد بیچاره‌ فهمید كه‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است.
به‌ پارو نگاه‌ كرد و دید كه‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمی‌خورد در حالی‌ كه‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ كند...
از آن‌ به ‌بعد به‌ آدم‌ ساده‌ لوحی‌ كه‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ كند،
اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌ موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد،
می‌گویند بیلش‌ را پارو كرده‌ است...🌱

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┏━━━━┓
❤️@baladeh_e_noor ❤️
┗━━━━┛


#داستان_کوتاه_و_پندآموز

مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.

هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.

روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...

صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┏━━━━┓
❤️@baladeh_e_noor ❤️
┗━━━━┛


🔻 #داستان_واقعی_کریم_پینه_دوز

💠 خانه خریدن #امام_زمان_عج برای مستاجر تهرانی

✍🏻 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند

مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها

ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم...

✍🏻 یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم

پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم...

اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست...

نشسته باز خیالت ڪنـــارِ من اما
دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟

📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز

🆔@baladeh_e_noor
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
بسمۀ تعالی

ࢪ࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇

#داستان_حضرت_داوود_بایک_پیره_زن
🍃🌸
به یک جایی گذر کرده است داوود در آنجا بوده قبرستان مطرود
🍃🌸
بدید یک پیره زن را او بدانجا که نالان است و دارد آهِ پردود
🍃🌸
زند هی ضجّه، کوبد بر سر خود بُوَد او نوحه خوان، بر قبر موجود
🍃🌸
از او پرسیده داوود، زن چه آمد زنی بر سینه ات، گویی تو بدرود
🍃🌸
چه شد برگو، به من تا چاره جویم دوا بر درد بی چونت شود سود؟
🍃🌸
بگفتا پیره زن داغی که دیدم که دارو بی اثر بوده است و کم بود
🍃🌸
بگفت داوود، آخر گو به من زن چه شد تا من کنم غم های تو دود
🍃🌸
بگفت زن، من جوان از دست دادم که او بوده است در یک سنّ محدود
🍃🌸
ازاوپرسیده داوود سن به چندداشت چنین گریان مباش کی هست مسعود
🍃🌸
بگفت، بر سیصد و پنجاه سنّ بود جوان بود فرصتش بسیار هم بود
🍃🌸
که گفت داوود مباش ناراحت ازآن جوابش را شنید مادر از او زود
🍃🌸
در این سنّ کمش او بوده مغرور نبود در این زمان، او وهم آلود
🍃🌸
چنین فرموده پیغمبر به آن زن در آینده بیایند مردمی رود
🍃🌸
نهایت تا به صد سال زنده باشند ندارند این هیاهو، زود رفت زود
🍃🌸
دگر گون گشته حالِ زن بفرمود چه وقتی خانه هاشان پایه بستود
🍃🌸
مگرهست فرصتی تا خانه سازند در آن خانه روند در وقت معهود
🍃🌸
بفرمودش بلی دارند رقابت برایِ ساختنِ قصری به صد سود
🍃🌸
تعجّب کرده زن، گفتا اگر من به جایِ هر کسی باشم، شوم دود
🍃🌸
خوشی را بهر خود سازم مهیّا به دیگر از کسان هم حال بنمود
🍃🌸
تو سابع فرصتت را دان غنیمت برای آخرت دارش تو مقصود
🍃🌸
شعر سابع: حاج عبّاس توکّلی
🗓روز پنجشنبه مورّخۀ 1397/11/18

🆔@baladeh_e_noor
ࢪ࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇࿇
┈┈┅┅❃⚘❃┅┅┈┈


💠#داستان_پندآموز

💍 #انگشتر_بهشتی

روزى حضرت #فاطمه_زهراء (س) از پدر خود، #رسول_خـدا (ص) تقاضاى يك 💍انگشتر نمود؟ پيامبر اسلام به دخترش فرمود: آيا مى خواهى تو را به چيزى ڪه از 💍انگشتر بهتر است ، راهنمائى ڪنم ؟هر موقع ڪه نماز شب را خواندى ، خواسته خود را از خداوند در خواست نما ڪه برآورده خواهد شد. پس چون حضرت #زهراء (س) حاجت خود را از خداوند متعال طلب ڪرد، ندائى شنيد: اى #فاطمه ! آنچه مى خواستى برآورده شد و هم اڪنون زير سجّاده جانماز مى باشد. حضرت #زهراء سلام اللّه عليها، سجّاده را بلند نمود و
💍انگشترى از ياقوت زير آن بود؛ برداشت و بسيار خوشحال گشت و خوابيد. در خواب ديد ڪه وارد بهشت شده است و سه ساختمان قصر زيبا، حضرت را جلب توجّه ڪرد؛ لذا سؤ ال نمود ڪه اين قصرها براى ڪيست ؟

پاسخ شنيد: براى #فاطمه ، دختر محمّد (ص) مى باشد، حضرت داخل يڪى از آن قصرها شد ڪه بسيار مجهّز و زيبا بود، در اين ، بين چشمش به تختى افتاد ڪه سه پايه داشت ، سؤ ال نمود: چرا اين تخت سه پايه دارد؟ گفته شد: چون صاحبش از خداوند 💍انگشترى خواست ؛ پس يڪى از پايه هاى اين تخت براى او 💍انگشترى ساخته شد. چون صبح شد، حضور پدرش #رسول خدا آمد و جريان خوابش را بيان نمود، حضرت #رسول صلّلى اللّه عليه و آله فرمود: #فاطمه جان ! دنيا براى شما و پيروان شما آفريده نشده است ؛ بلڪه آخرت براى شماها خواهد بود و بهشت وعده گاه ما و شما مى باشد. و سپس افزود: اين دنيا ارزشى ندارد، بى وفا و از بين رفتنى است و غرورآور و فريبنده خواهد بود.

هنگامى ڪه حضرت #زهراء سلام اللّه عليها به منزل خويش آمد، آن
💍انگشتر را زير جانمازش نهاد و از آن منصرف گرديد. و چون شب فرا رسيد خوابيد، در خواب ديد ڪه وارد بهشت شده است و همين ڪه عبورش در آن قصر به همان تخت افتاد، ديد ڪه بر چهار پايه استوار گشته است ، وقتى علّت را جويا شد. گفتند: صاحبش 💍انگشتر را برگردانيد و تخت به همان حالت اوّليّه خود چهار پايه بازگشت.

📚بحارالا نوار: ج 43، ص 47

👇👇👇
‌‌🆔@baladeh_e_noor
┈┈┅┅❃⚘❃┅┅┈┈
💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠

📚 #داستان_شــب 📚



داستان واقعی جوان همدانی

فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج

💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم...

رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، به‌قصد دعا مشرف شدم...

🌀 آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد]

🎀 دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...
آقا قبول کردند و برایش دعا کردند...

💞 دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد...

💚 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را می‌خواهم ...

🔹کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی
🔹عشق
🔹بیا که نام تو آرامشی ست
🔹طوفانی...

📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره
🆔@baladeh_e_noor
💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹
🎼🦋🎼🦋🎼🦋🎼🦋


#داستان_شـب

🌼 مردی به خانه اش می رفت. نزدیک خانه ڪه رسید جوان زشت و آبله رویی را دید

با چشمان چپ و سر بی مو و دهان گشاد و لب های ڪلفت و پوستی تیره.

مرد رهگذر ایستاد و با نفرت به جوان زشت رو خیره شد و بعد ناگهان فریاد زد:

ای مردک از این جا برو و دیگر هم به این ڪوچه نیا! دیدن تو شرم است و آدم

را ناراحت می کند! جوان بدون اینڪه ناراحت شود نگاهی به قبای پاره مرد انداخت

و ناگهان قبای نویی را ڪه بر تن داشت درآورد و به مرد گفت: بگیر مال تو!

من قبایم را به تو می بخشم!

مرد نگاهی به قبای خوش رنگ و رو و نو انداخت و ناگهان از ڪاری ڪه ڪرده بود

شرمنده شد و ڪف دست راستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: مرا ببخش!

من رفتار بدی با تو ڪردم اما تو داری لباست را به من می دهی!

جوان با همان لبخند گفت! ای دوست! بدان ڪه آدمی ڪه ظاهر بد

اما باطن و درون و قلب پاڪی داشته باشد به مراتب بهتر از ڪسی است

ڪه ظاهر خوب اما قلبی ناپاک و سیاه دارد! چهره مرد رهگذر از خجالت سرخ شد

و دیگر نتوانست حرف بزند.

____🍃🌸🍃____
🆔 @baladeh_e_noor
🎼🦋🎼🦋🎼🦋🎼🦋🎼


📚 #داستان_شـب

💠 شیخ شهریار ڪازرونی 120 سال به سلامت عمر ڪرد و در تمام طول عمر خود مریض نشد.

روزی بر بسترِ بیماری٬ برای دعا حاضر شد ڪه بیمار، پسر دوست او بود.
مریض گفت: ای شیخ این انصاف است ڪه تو چهل سال از من بزرگ‌تری ولی من از تو پیرتر و در شرف مرگم؟ عدالت خدا ڪجاست؟

💠 شیخ گفت: عدالت خدا را زیر سوال بردی مرا خشمگین ڪردی و باید پاسخ تو را بدهم تا از دوست خود دفاع ڪرده باشم.

120 سالی ڪه خداوند به من عمر عنایت ڪرده، بیش از 90 سالش را در راه او و عبادت و یادگیری علم و تربیت مردان دین و ڪمڪ به نیازمندان صرف ڪرده‌ام ولی تو در این 60 سال فقط برای خودت خوردی و خوابیدی و مال جمع ڪردی و لذت دنیا بردی. خدا ایام عمری را ڪه در طاعت او برای او تلاش ڪنی بر عمر تو می‌افزاید. تو برای خود زندگی ڪردی ولی من برای او! می‌خواهی بین من و تو فرقی نباشد ڪه بگویی آن‌گاه خدا عادل است؟؟

💠فرض ڪنیم یڪ شرڪت بزرگ در تهران، در شهرستان نمایندگی دارد ڪه اجاره‌ی آن نمایندگی و هزینه‌های آن را می‌دهد، اگر این شرکت سودی نداشته باشد و فقط فڪر درآوردن خرج خودش باشد و به شرڪت اصلی‌اش بهره‌ای نرساند، طبیعی است ڪه به زودی بسته می‌شود.
👇👇👇
@baladeh_e_noor
🌺🌺🌺🌺🌺
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
📙 هر شب یک #داستان کوتاه


روزگاری "مردی فاضل" زندگی می‌کرد.

او هشت‌سال تمام مشتاق بود "راه خداوند" را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و "دعا" می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، "ندایی" به او گفت به‌جایی برود.

در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه "حقیقت و خداوند" را نشانش ‌خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه "مسرور شد" و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت.
در آن ‌جا با دیدن مردی "ساده، متواضع و فقیر" با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، "متعجب" شد.

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید.
بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:

"روز شما به ‌خیر"

مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد:
"هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."

پس مرد فاضل گفت:
"خداوند تو را خوشبخت کند."

مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد:
"همیشه خوشحال باشید."

مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام."

مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم."
خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید."

مرد فقیر گفت:
" با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی! درحالی‌که من هرگز "روز شری" نداشته‌ام، زیرا در همه‌حال، خدا را "ستایش" می‌کنم.

اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را "می‌پرستم."

اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او "یاری" می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند "متوسل" بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم.
"سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند."

* تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا "عمیق‌ترین آرزوی قلبی من،" زندگی‌کردن بنا بر "خواست و اراده‌ی خداوند" است.*
👇👇👇
@baladeh_e_noor
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
💐 عیادت از بیمار

💠 آمده بود به عیادت یکی از اصحابش که بیمار بود. بنده‌ی خدا بیمار بود و ناله می‌کرد و مى‌‏گفت: واى از غم‌‏ها و ناراحتى ‏هايم!
⁉️ #امام_حسين عليه‌‏السلام به او فرمود: برادرم! ناراحتى تو چيست؟

💰جواب داد: بدهكاريم كه شصت هزار درهم است!
امام فرمود: من آن را برگردن مى‏‌گيرم (و مى‏ پردازم.)

گفت: مى‌‏ترسم كه بميرم!
✖️حضرت عليه ‏السلام فرمود: نمی‌‏ميرى تا من قرضت را ادا كنم...
☑️ ...قبل از اينكه بميرد بدهكاريش را پرداخت.

📚 مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص ؛ عوالم العلوم امام حسين عليه ‏السلام، ص۶۲
#⃣ #داستان #روایت #اخلاق

@baladeh_e_noor
More