بهار آفرینش را
نگاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو
[تاسیس 1400/2/31]
تماس با مدیران کانال برای پیشنهاد یا مشورت به این ایدی تماس بگیرید@SAmafari674
از اختران تابناک گوشواره های خوشه ای شکل، از قرص ماه نگینی برای سینه ریز، از تکه ابرها شالی گرم و حریرگونه و از سیاهی شب سُرمه دانی برایت خواهم ساخت تا بامدادان که برخاستی زیباییات چیز بیشتری به روشنی روز بیافزاید
در وداع هر دیدار پی واژهای میگردم به جای خداحافظ تا با آن بباورانم به خود که دوباره دیدنت محال نیست ! حرفی شبیه میبینمت تا بعد به امید دیدار ... حرفی که نجاتم دهد از هراس دوباره ندیدن تو ...!
من قبل از تو هرگز دلتنگ کسی نبودم... پا روی عقلم نگذاشته بودم و دنیای احساس، فرسنگها از من فاصله داشت! من قبل از تو یک منِ عاقلی بودم که امروز دوست داشتنِ تو، نیمی از آن را به خاکستر نشاند!
در اندیشهی تو خواهم بود بیشتر از سایهای مبهم نخواهم بود در لحظهای خواهم زیست که شادی و حسرت چشمان تو را میسوزانند. ولی میخواهم همیشه ناشناس بمانم در تو. ناشناخته. بهسادگی پیچیده در شادکامیات. پریشان در نور خویش، تو و من، فقط زنده در آن و چنین عاشقِ نامحسوس در انتظار ناپیدایی. ولی شاید دیگر به سایهای نازک از هم جدا شدهایم و هریک در نور خویشایم. و نور من، همانیست که تواش متروک میبینی
پشت این دیوار، کتیبهای میتراشند میشنوی؟ میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم انگار دری به سردی خاک باز کردم: گورستان به زندگیام تابید بازیهای کودکیام روی این سنگهای سیاه پلاسیدند سنگها را میشنوم: ابدیت غم کنار قبر، انتظار چه بیهوده است...
چه حالی دارد آرامش در اين ديار تو باشى و دشت باشد و نسيم صبگاهى کافیست در این دشت مرا صدا بزنی دیار قدیمی با دیوارهای کاهگلی و آواى چكاوكى از دور من دسته گلی كه چیده ام به پاى تو بريزم و تو مرا عاشقانه در آغوشت بگیرى و من آواز دوستت دارم هایم را در گوشت زمزمه کنم