بهار آفرینش را
نگاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو
[تاسیس 1400/2/31]
تماس با مدیران کانال برای پیشنهاد یا مشورت به این ایدی تماس بگیرید@SAmafari674
برهنه به بستر بیکسی مُردن، تو از یادم نمیروی خاموش به رساترین شیونِ آدمی، تو از یادم نمیروی گریبانی برای دریدنِ این بغضِ بیقرار، تو از یادم نمیروی سفری ساده از تمامِ دوستتْ دارمِ تنهایی، تو از یادم نمیروی سوزَنریزِ بیامانِ باران، بر پیچک و ارغوان، تو از یادم نمیروی تو ... تو با من چه کردهای که از یادم نمیروی؟! ….
آدمهایی که بیشتر از من و تو سرشان میشود میگویند انسان متمدن آن کسی است که در تنهایی احساس تنهایی نکند. تو باید برای خودت یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیهگاههای ثابت روحی و فکری. یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی، خودت را کاملاً از آنها بینیاز بدانی. مردم هیچچیز به ما نمیدهند که ما خودمان از بدست آوردنش عاجز باشیم. از مردم فقط رنج و ناراحتی و سر و صدای بیخود نصیب آدم میشود.
زندگیِ من از روزی آغاز شد که تو را دیدم و بازوانت راهِ دهشتناکِ جنون را بر من سد کرد و تو سرزمینی را نشانم دادی که در آن تنها بذر نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی تا تسکین دهی تب و دردم را و من درختی بودم که در جشن انگشتانت میسوختم از اشتیاق من از لبهای تو متولد شدهام و زندگیام از تو آغاز میشود
و اما عشق بیچارهترین دچار آوارهترین بیدار و درماندهترین بیمار بی ارادهترین راه و دلخواهترین ڪَناه. چیزے شبیه هیچچیز در هیچڪجا. نابترین احساس و نایابترین وسواس. این آغاز و پایان آدمی در مسیر زیست برترین سناریست و بهترین آرتیست ڪسی نمیداند چیست ڪه در حیات بشر جارےست؟! عشق ... و دیڪَر هیچ.
یڪ روز خودم را خواهم بخشید از آسیبی ڪه به خویش روا داشتم. از آسیبی ڪه اجازه دادم دیڪَران بر من روا دارند و چنان محڪم خویش را در آغوش خواهم ڪشید، ڪه هرڪَز ترڪ خود نڪنم.
بچه تر که بودم عزیز جونم همیشه میگفت ..بهشت و جهنم تو همین دنیاست مادر ... اون موقع ها معنی حرفشو نمیفهمیدم ... فکر میکردم شاید از همون نصیحت های مادربزرگانه اس ...مگه میشه بهشت و جهنم بیاد اینجا ..مگه مسخره بازیه...
سال ها ازون روز گذشت ..یروز با یکی که از جانم عزیزتر بود مشغول صحبت بودم که اتفاقی و سر شوخی دو تا پیس از عطرشو زد روی لباسم ... هفته بعدش دوباره اون لباسو برداشتم که بپوشمش ... حس کردم که اون عطر هنوز روی لباسمه..سرمو فرو بردم توی اون تکه از لباس ...زمان چند لحظه ایستاد ... آخخ ، نگم که بهشت، عجب جایی بود ....
بڪَذار صبح دست بڪشد بر صورتِ سبزِ باغچه باران بریزد برچشمان بنفشهو نیلوفر لبخند بڪارد بر ڪَونهے آفتاب، بڪَذار نسیم بوے تو را بنشاند روے طاقِ شانههایم بوسههایت را بنشاند بر دهان لحظهها قدّ بڪشم تا بلنداے دوست داشتنت.