ذهن آشفته ی من رُسته های برآمده از زمینِ غرق در کبودیِ آسمان را چون کودکانی میبیند ترسان از خشم پدر
اما
پیرمرد چه آسوده ایستاده در میان این آشوب
آن هم پوشیه بر روی!
گویا نفس هایش را پوشانده؛ مباد آلوده شود این مرتع
پیرمرد خوب میداند نه آن آسمانِ کبود، که خود قاتلِ خَموشِ رُستنی هاست
پیرمرد می پوشاند آن نفس را
به امیدِ سبز ماندنِ دنیایَش
و ذهن آشفته ی من همچنان غافل از خویش، به دنبال مقصر...
مازندران، نشل
عکس:
#علی_حاجیآقاتبار🅱 @babolshahreman