از رنجهای عمیق و ادامهداری که نه اشک میشوند، نه حرف میشوند، نه حتی اعتراض!
رنجهایی که دیده و شنیده و فهمیده نمیشوند و زیر پوستهی روان انسان در جدیترین شکل ممکن جریان دارند
و یک انسان را از درون به حالت فروپاشیدگی مطلق میرسانند.
همان انسانی که مجبور است هر صبح در نقش یک والد، همسر، فرزند یا یک بزرگسال بالغ برخیزد، به محل کار برود، در جامعه باشد، با آدمها معاشرت و تعامل داشتهباشد
و وانمود کند که حالش خوب است و در عینحال تلاش کند بهترین باشد و نقش خودش را به بهترین شکل ممکن ایفا کند
درست در همان لحظاتی که انسانی در درونش به حالت جنون و تسلیم ایستاده و به درماندهترین شکل ممکن فریاد میزند
بیآنکه حتی نزدیکترین کسانِ او بدانند و متوجه باشند! از رنجهای بزرگسالی حرف میزنم.
از مرحلهای که دیگر آدمها کمتر میخندند و دیرتر خوشحال میشوند و بیش از آنکه زندگی کنند، خیره میشوند و به فکر فرو میروند!