سالهاست که در حرکتم و نمی رسم ، و احساس می کنم این احساس نرسیدن، این نا ممکن بودنِ رسیدن، این در هیچ شناور بودن، این تهی بودن، همان تجربه ایست که به من عشق، آرامش و خاکساری بخشیده است.
در این راه نگاههای پرسشگر بسیاری را دیده ام که می خواهند بدانند چه کسی می داند؟ ذهن ها و دهانهای پُری را هم دیده ام که در این جام های تهی شراب و زهر دانسته می ریزند. حتی آدمهایی را دیده ام که از این شراب دانسته مست اند و یا از زهر آن بیمار. ولی برای من در نهایت انسان بودن غرق شدن در لذت رفتن و هیچگاه نرسیدن است. گم شدن جایی در سرزمین خواستن و نداشتن، و جستجو کردن و نرسیدن.
شاید حقیقت وجود ما نه در آنچه به دست می آوریم و می دانیم، بلکه در روشی است که برای جستجوی خود بر می گزینیم. اینکه بپذیریم ما در گذر سالها لبریز خواهیم شد از داستانهایی که زیسته ایم و هرگز روایت نخواهند شد، سرنوشتی که در سکوت در آغوشمان می گیرد و تمام آینده های ممکنی که تجسم می کنیم و هرگز فرا نخواهند رسید.
نمی دانم که تار و پودم را از حسرت خاطره سرشته اند و یا از شوق آرزوهایم، ولی می دانم که با هر دوی آنها می توانم از دریای عشق و آسمان شادمانی عبور کنم و همین کافی است.
میان تولد و مرگ ، انسان بودن برای من این است که عشق ورزیدن و از دست دادن را همزمان بیاموزم. هر دو را در جانم جاری سازم در حالیکه هرگز نمی رسم، نمی شوم و نخواهم دانست و با این همه، شکوه انسان بودن در این است که با تمام این نقص ها و غیرممکن ها می توان به تخیل آری گفت، عاشقی کرد و آزاد زیست.
آیدین آرتا
@AydinAreta