برف شروع به باریدن کرده بود. از پنجره به بیرون خیره شده بودم، جایی که نور چراغ خیابان با دانههای رقصان برف در هوا میآمیخت. سکوت شب سنگین بود، اما صدای نرم برخورد برف با زمین، آرامشی عمیق را با خود میآورد.
نتوانستم مقاومت کنم. پالتو و شال پوشیده و به بیرون رفتم. سرمای لطیف برف روی صورتم نشست و دانهها روی شانههایم آرام گرفتند. هر قدم که برمیداشتم، صدای خشخش برف زیر پایم، شبیه به نجواهای شب بود. چراغها بالای سرم میدرخشیدند و هر دانه برف مثل ستارهای کوچک به زمین میرسید.
لحظهای ایستادم، به آسمان نگاه کردم، دستهایم را باز کردم، و اجازه دادم این جادوی سفید مرا در آغوش بگیرد. این همان لحظهای بود که زندگی برای چند ثانیه متوقف شد؛ نه گذشته مهم بود، نه آینده. فقط من بودم و برف، در آغوش بیپایان شب. #آواء_مهر
هرگز نیامد بر زبانم حرف نادلخواه اما چه گفتم؟ هرچه گفتم، آه پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است از من به من فرسنگها راه است خاموشم اما دارم به آواز غم خود میدهم گوش وقتی کسی آواز میخواند خاموش باید بود هوشنگ ابتهاج
به گفته سهراب سپهرى گاه گاهى كه دلم ميگيرد به خودم مى گويم: در ديارى كه پُراز ديوار است به كجا بايد رفت؟ به كه بايد پيوست؟ به كه بايد دل بست؟ حس تنهايى درونم مى گويد: بشكن ديوارى كه درونت دارى چه سوالى دارى؟ تو خُدا را دارى وخُدا اول وآخر توست...
بههرحال، زندگی یک فیلم هندی نیست. افغانها دوست دارند بگویند: زندگی میگذرد، بیاعتنا به آغاز یا پایان، کامیابی یا ناکامی، بحران یا رهایی، همچنان به جلو میرود، مانند کاروانی آرام و خاکآلود از کوچنشینان.