آسمان چشمان اورا تاریکی گرفته و خاکستر ستارگان چشمانش به دست باد سوسو میزنند اندک اندک ماه درون چهره اش میسوزد و از بین میرود او ناچار به زانو زدن مقابل آبی وجودش شده درد آبی او کم کم وجودش را میگیرد و مانند خار هایی از جنس دلتنگی از وجودش بالا میرود افکارش را دربر میگیرد اری قلب من حال درچماش او جای ستارگان درد آبی رقصان خود را به نمایش گذاشته است.