🔻قسمت دوم
🔺قسمت اول را می توانید از
اینجا بخوانید.
🔹سرانجام متوجه شدم که آن اتاق کعبه خانه خداست که مسلمانان برای حج و عمره به آنجا می روند.
🔸پس از ازدواجم، زمانی که به بحرین نقل مکان کردم، بخاطر مسلمانان اطرافم، این فرصت را داشتم که درباره اسلام بیشتر بیاموزم.
🔹 با یک دختر مسلمان دوست شدم، و با اینکه او ابتدا نمی خواست در ماه رمضان دیدار داشته باشیم، کنجکاوی من در مورد آیین های عبادی مسلمانان بیشتر شد.
🔸از او اجازه خواستم تا عباداتش را بدون مانع ببینم. او به من اجازه داد تا او را ملاقات کنم و دیدن نماز و تلاوت قرآن او مرا مجذوبش کرد.
🔹آن روز فراموش کردم در اتاقی را که در آنجا به طور خصوصی نمازش را تقلید می کردم قفل کنم و ناگهان شوهرم وارد شد.
🔸وقتی از من سؤال کرد، جرأت کردم که اعتراف کنم که مسلمان شده ام؛ او شوکه شد و مرا به شدت کتک زد. خواهرم مداخله کرد، اما پس از شنیدن کل ماجرا، او نیز شروع به کتک زدن من کرد.
🔹با وجود خشونت آنها، من در تصمیم خود ثابت قدم ماندم؛ پسر بزرگم کلاس نهم بود و پسر کوچکم در آن زمان کلاس هشتم بود. وقتی اعضای خانواده ام در خانه نبودند موفق به فرار شدم...
🔸یک شب پسر بزرگم به اتاق دربسته ای که من در آنجا اسیر بودم آمد و به من التماس کرد که فرار کنم زیرا خانوادهام می خواستند من را بکشند. پس از گفتگوی اشکبار ، تصمیم گرفتم برای محافظت از خودم بروم. پسرانم با گریه مرا در یک شب تاریک و سرد دیدند...
🔹این لحظه دلخراشی بود که عشق من به فرزندانم و عشق تازه یافتهام به اسلام را در تعادل قرار میداد. با وجود جراحاتم به نوعی موفق به فرار شدم. بچه هایم با چشمانی پر اشک برایم دست تکان می دادند.
🔸آن لحظات همیشه با من خواهد ماند و من را به یاد فداکاری های مسلمانانی می اندازد که خانه و خانواده خود را به خاطر اسلام رها کرده اند. بعد از خروج از خانه مستقیم به سمت اداره پلیس رفتم. ندانستن زبان عربی مانع بود، اما یکی از افسرانی که انگلیسی می دانست، پیشنهاد کمک کرد...
🔹او مرا پیش خانواده خودش برد، چون او هم مسلمان بود. صبح روز بعد، شوهرم با ادعای ربوده شدن من به اداره پلیس رفت. با این حال، با ابراز تمایلم به پذیرش اسلام، از بازگشت با او خودداری کردم. در نهایت، او یک تعهد کتبی داد که به من اجازه می داد وسایلم را نگه دارم.
🔸افسری که به من پناه داد به من اطمینان داد که خانوادهام دیگر به من آسیبی نمیرسانند. من که مجروح شده بودم به دنبال کمکهای پزشکی رفتم و چند روزی در بیمارستان ماندم. بدون خانواده و خانه، تنها ارتباطم با اسلام بود.
🔹افسر مسلمان با من مانند یک خواهر رفتار کرد و در آن شب سرد که همه چیز را از دست داده بودم، مرا پناه داد.
🔸وقتی از بیمارستان مرخص شدم مستقیماً به یک مرکز اسلامی رفتم. در آنجا با پیرمردی آشنا شدم که به من توصیه کرد که لباس مسلمانان را بپوشم و در وضو گرفتن راهنماییم کرد.
🔹عکسی از کعبه خانه خدا را که در خواب دیده بودم به من نشان داد. و اسلام را از او بیشتر یاد گرفتم. احساس آرامش و سبکی داشتم؛ صاحب مرکز که برای من مانند پدر شد، مرا پیش خانواده خود برد و بعداً با یک خانواده مسلمان آشنا و ازدواج کردم.
🔸اولین آرزوی من زیارت خانه خدا بود و سرانجام عمره را انجام دادم.
#رهیافته_313 ➖➖➖➖➖➖➖ما رو دنبال کنید در
🆔@aut313