عاشقانه های فاطیما

#پریسا_زابلی_پور
Канал
Эротика
Политика
Музыка
Искусство и дизайн
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatimaПродвигать
791
подписчик
20,9 тыс.
фото
6,39 тыс.
видео
2,93 тыс.
ссылок
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا عشق گلایه دلتنگی اعتراض ________________ و در پایان آنچه که درباره‌ی خودم می‌توانم بگویم این است: من شعری عاشقانه‌ام در جسمِ یک زن. الکساندرا واسیلیو نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه‌هایی که لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
کـاش هیچ گذشته‌ای
بـا هم نداشتیم
آن‌وقت مـن میتوانستم
بـه تـو زنگ بزنم
و بی‌دلخوری حالت را بپرسم
چقدر پرسیدنِ حالِ ساده‌ات
بعید شده حالا

#پریسا_زابلی_‌پور

@asheghanehaye_fatima
عمه‌ای داشتم که به مرور زمان پرده‌ گوش‌هاش مشکل پیدا کرد. اگر کمی بلندتر حرف میزدیم‌ جواب بود اما اوضاع تا جایی بیخ پیدا کرد که سمعک هم دیگر جواب نداد. عمه پناه برد به زاناکس. روزی دوتا صبح و شب تا شل شود و بیخیال و ناشنوا شدنش یادش برود.
چند وقت پیش بعد هزار سال یارویی به زور شماره‌اش را زدم توی گوشیم. اولین قرار را هم به اصرار او گذاشتیم.
بعد چند هفته هم گفتم برو پی کارت، ما شبیه هم نیستیم.
من اندازه موهای شما و خودم و ایل و تبار هر دومان دوره‌های تنهایی را تجربه کرده‌ام. در واقع ۱۰ سال است که پوستم کنده شده از تنهایی. توی تنهایی رقصیده‌ام، گریسته‌ام، خورده‌ام، مست کرده‌ام، کتاب خوانده‌ام، سفر رفته‌ام و هر کاری که یک انسان دو پا می‌توانسته انجام بدهد یک گور پدر تنهایی گفته‌ام و انجام داده‌ام اما وقت‌هایی هم بوده که تنهایی تن لشش را جوری انداخته روی هیکلم که نمی‌توانسته‌ام جم بخورم.
آخرین پیغام را که به آن یارو دادم برو پی کارت، جواب داد باشه و رفت.
فردا صبحش وقتی چشم باز کردم دیدم نمی‌توانم از روی تخت بلند شوم. تمام تنم مور مور میشد، سردم بود و دلم میخواست یکی، هر کی، حتی همان کارگر ساختمان نیمه ساز روبرو، همین حالا بی‌هیچ حرف و حدیثی بغلم کند.
از آن صبح تا حالا یکهفته گذشته و من بارها دلم خواسته سرم را بکوبم به دیوار. دیشب موقع رانندگی دلم می‌خواست شیشه لیموناد توی دستم را از پنجره پرت کنم روی آسفالت، یا ماشین را کند کنم و بکومش به دیواری جایی که صدای خرد شدن شیشه دلم را خنک کند.
کلافه‌ام، هیچ جمله انگیزشی کمکم نمی‌کند و عین مرغ پر کنده خودم را به درد و دیوار میزنم که چرا باید تنها بمانم، چقدر دیگر باید تنها سر کنم.
من و آن یارو به مسخره‌ترین و بی‌خاصیت‌ترین شکل ممکن به درد هم نمی‌خوردیم اما روزهای اندکی را که با او گذراندم یادم انداخت یک چیزهایی هم توی این دنیا هست که من قرن‌هاست ندارمش!
این که توی ماشین دست آزادش را پیچید دور شانه‌هام، مرا کشید سمت خودش و پیشانیم را بوسید.
این که به بهانه کار شخصی ماشین را نگه داشت و خواست که ۵ دقیقه صبر کنم و با یک دسته گل برگشت.
این که گفت این لباس را بخر به حساب من، این باشگاه را ثبت نام کن به حساب من.
این که وقتی داشتم وسط کافه‌ای توی نیاوران از درد پریود به خودم می‌پیچیدم از پشت تلفن گفت بازارم، اسنپ میگیرم میایم و خودم ماشینت را تا خانه میاورم.
حالا که دوباره بعد مدتها یک زاناکس انداخته‌ام بالا به این فکر می‌کنم که شاید عمه هم یک روز از خواب بیدار شده و یکهو شنیده که نوه‌اش صداش می‌کند مامانی!
با ناباوری برگشته سمت صدا و وقتی به صورت نوه‌اش خیره شده دیده کما فی سابق جملات بعدی‌اش را نمی‌شنود... دیده روز از نو...
بعد با لذت شنیدن همان یک کلمه رفته و دراز کشیده روی تخت و یادش افتاده توی این دنیا چه چیزهای شنیدنی وجود دارد که او نمی‌شنود... احساس کرده دیگر تنهایی از پسش برنمی‌آید. زاناکس را انداخته بالا و رفته برای خودش...
عمه زاناکس شد رب و ربش... انقدر خورد تا یک روز صبح وقتی می‌خواست از روی تخت بلند شود سرش گیج رفت و افتاد کنار تخت روی زمین و هر دو دستش شکست، چند روز بعد هم توی بیمارستان تمام کرد.
انگار خاصیت آمدن بعضی این است که جاخالی‌هایی را که به هر ضرب و زوری چپانده بودی ته کمد تا چشمت بهشان نیفتد بیرون بکشند، صاف بگیرند جلوی چشمت و... بروند.
همین.

#پریسا_زابلی_پور


@asheghanehaye_fatima
سرانجام زمانی می‌رسد که آدم‌ها هر کدام باید بروند پی زندگی خودشان.
سر وقت تنهایی خودشان.
باید حسابشان را نه با دیگری که با خودشان صاف کنند.
باید با آن هیولای نیازمند ترسیده‌ی تنها مواجه شوند.
سرانجام زمانی می‌رسد که لذت جواب نمی‌دهد، دلبستگی جواب نمی‌دهد، حتی شاید عشق هم نجات نباشد.
بالاخره هر کس برمی‌گردد توی غار خودش. سرش را می‌گذارد روی بالشت خودش... همان بالشت پر از فکر و زخم و حسرت و رویا!
بالاخره آدم خودش می‌ماند و خودش.
و من از این بازگشت نمی‌ترسم. از رنج نمی‌‌ترسم.
من بازگشته‌ام بارها و بارها.
خسته و خاکی و دلتنگ بوده‌ام اما غریب و ترسیده نه!
من بلدِ این راه شده‌ام.
بلدِ رنج که مسیری بوده از خودم به دیگری، از دیگری به خودم.
من بارها به خودم بازگشته‌ام
و هر بار خودِ تازه‌ای را بازیافته‌‌ام.

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
برای همه ما در طول زندگی لحظاتی پیش می‌آید که احساس می‌کنیم کاش کار دیگری می‌کردیم، جای دیگری می‌بودیم یا بیشتر تلاش می‌کردیم.
اما من فکر می‌کنم در آن لحظات ما فراموش می‌کنیم که اینهمه سال زندگی کردیم... و چه چیزی از زندگی سخت‌تر!
همه این سالها برای آنچه که حالا هستیم جنگیدیم، یکه و تنها... روزهایی بوده که توان بلند شدن از روی تخت را نداشتیم اما تمام ظرفیت‌ باقی مانده از جسم و روح و روانمان در آن لحظه‌ را جمع کردیم، بلند شدیم و ادامه دادیم.
ادامه دادن کار زنده‌هاست، شجاعت و صبوری و گذشت می‌خواهد و چه چیزی از ادامه دادن باشکوه‌تر!
و من فکر می‌کنم تو تا اینجای کار به تمامی زندگی کردی،
بسیار بیشتر از آنچه تصور کنی اثرگذار بودی
و مهم‌تر از همه این که از مهربانی کردن ناامید نشدی و مهربان ماندی.. و چه چیزی از مهربانی قشنگ‌تر!

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
سالگردها مهم‌اند؟ نمی‌دانم
سالگرد مرگ عزیزی،رفتن معشوقی،تولدی یا حتی سالگرد چَک خوردن از روزگار،از خواب و خیال پریدن و مواجهه با حقیقت بی‌رحم لاکردار!
سالگردهای بابا مهم بود. شاید بیشتر از مهم بودن لازم.
میتوانستی کل آن روز را سوگواری کنی. کسی کاریت نداشت. نمیگفتند بعد اینهمه سال هنوز با مرگ پدرت کنار نیامدی.
آن یک روز را آزاد بودی که سرت را بکوبی به دیوار یا بکنی توی بالشت نرم و جیغ بکشی. زل بزنی به قاب عکسش و سعی کنی آخرین تصویرش را روی تخت بیمارستان از یاد ببری. آن پلکهای بیجان نیمه باز را وقتی داشتند شلنگهای سفید و سبز را که دیگر به کارش نمی‌آمدند از سوراخهای بینی و لای لبهاش بیرون میکشیدند.
سالگردها مهم‌اند؟ نمیدانم اما میدانم که علیه فراموشی‌اند.
و خیلی خوب میدانم که اگر توی روزمرگیهات یک آن خوردی به فلان لحظه و فلان خاطره و حتی لازم نداشتی یک حساب سرانگشتی کنی تا به خودت بگویی که یک سال گذشته یا دو سال یا ده سال؛ پس فراموش نکرده‌ای.
که مسئله فراموشی نیست، به یادآوردن است و گذر کردن.
حالا یکسال گذشته. نه از مرگ ۱۳ ساله بابا. از آن شب برفی و کشدار تهران. آن چَکِ بی‌هوا که نفسگیر بود و لازم!
اسکرین شاتی که هر بار برای هر کدام از دوستانم میفرستادم هضمش را توی تنهایی سختتر میکرد.
دیدنش کنار زنی دیگر... که منتظرش بودم اما مثل مرگ بابا که منتظرش بودیم اما هیچ رقمه نمیخواستیمش چاقوی بی‌رحمی شد و فرو رفت توی قلبم.
چرخید، چرخید، چرخید... جانم را که گرفت با ته مانده توانی که در دستهام باقی مانده بود دسته‌ زمختش را گرفتم و کشیدمش بیرون.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم سرم را نکوبیدم به دیوار،فرو نکردم توی بالشت و جیغ نزدم.
اما دلم میخواست مسیری طولانی را یک نفس بدوم... جنون دویدن داشتم مثل کسی که دارد از چیزی فرار میکند. از رنجی که با سرعتی برابر دنبالم میکرد.
دو هفته پیش به تراپیستم گفته بودم انگار دارم فراموشش میکنم. آن دستهای کشیده استخوانی را که جان میداد برای پیانو زدن. که جلوی چشمهام،درست در چند سانتی من وینستون لایت دود میکرد و نشد که لمسشان کنم.
آن صدای بم مردانه را که همزمان هم توی دلم قند آب میکرد و هم رخت میچلاند.
خسته‌ام از به یاد آوردن،از گذر نکردن،از حضور همچنان حسرت.‌
چند روز پیش رفیقی گفت خوب شد که بالاخره کشیدی بیرون ازش!
صدای تراپیستم توی سرم می‌پیچد: فرار نکن،خودت را شماتت نکن،فقط نگاهش کن
خسته‌ام از این که هنوز نکشیده‌ام بیرون،خسته‌ام از نگاه کردنش،از حضور همچنان حسرتش
از درد جای چاقو توی قلبم.
سالگردها پس لرزه‌اند، آرامتر شاید اما امتداد رنجند.

#پریسا_زابلی_پور

@asheghanehaye_fatima
دراز کشیده‌ام روی تخت. آفتاب کم جان ظهر پاییز زورش به پرده ضخیم نمی‌‌رسد. شب شده قبل از عصر.
"ملال" این موجود سمج موذی از دیوار اتاق خزیده روی زمین. از پایه‌های تخت خودش را کشیده بالا و پیچیده دور من.
بیرون هوهوی باد، گذر سراسیمه ماشین‌ها، جیغ بی‌خیال کودک همسایه، گفتگوی نامفهوم دو کارگر ساختمانی؛ اینجا مور مورِ ملال...
تلفنم زنگ می‌خورد. رفیقی از سرگردانی برگشته می‌گوید همچنان سرگردانم!
ملال را بیشتر می‌‌پیچم دور خودم، می‌گویم "اشکال ندارد"
این‌ روزها هر کس هر کار می‌کند یا نمی‌کند، هر حسی دارد یا ندارد می‌گویم اشکال ندارد.
شاید دلم می‌خواد همین را بشنوم برای کارهایی که می‌دانم باید بکنم اما به جاش ملال را محکمتر می‌پیچم دور خودم.
می‌گوید: اینبار هم نشد، زورم نرسید... شاید وقتش نبود!
می‌گویم: انگار از این به بعد هر چقدر بدویی نمی‌رسی...
صدایش کم جان می‌شود لای هوهوی باد: فعلا سردم، تاریکم، کرختم، زمستانم... می‌خواهم بخوابم...حالا شاید بعد زمستان بهاری باشد
می‌گویم: شاید!
قبل از این که تماس را قطع کنیم قرار می‌گذاریم هر دو بخوابیم.

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
محبوب من!
نمی‌دانم بعد از اینهمه ماه بی‌خبری می‌توانم تو را همچنان محبوب من خطاب کنم؟!
همانطور که نمی‌دانستم وسط بازار سعدالسلطنه رضا اِسپل اسمم را می‌خواهد چه کار!
خیره شدم به حروف انگلیسی اسمم که رضا زد توی گوشیش درست وسط کادر سایت ناسا و بعد هم توضیح داد که اسمم روی یک تراشه می‌رود مریخ.
من مریخش را نشنیدم چرا که یک آن تو حی و حاضر شدی. تکیه داده بودی به یکی از ستو‌ن‌های آجری حیاط. قرص ماه توی آسمانِ پشت سرت بالا آمده بود. صورتت توی تاریکی بود اما صدات را شنیدم که با اطمینان جوری که مو لای درزش نرود در جواب من که گفته بودم دلم می‌خواهد به ماه سفر کنم گفتی پس حتما میروی!
من به این احتمال غیر ممکن خندیده بودم آن وقت‌ها. همانطور که به حرف رضا خندیدم قبل از این که صاعقه‌ی خاطره بزند به سرم و وسط یکی از حیاط‌های سعدالسلطنه جلوی رضا که دستپاچه شده بود بزنم زیر گریه.
اگر بودی لابد اسکرین شات سایت ناسا را که اسمم را با فونت درشت در خودش داشت برایت می‌فرستادم و به تو که خدای فراموش کردن حرف‌ها و قول‌هات بودی آن مکالمه‌ی چند سال پیش را یادآوری می‌کردم.
اما تا تو از اینجا که منم هزار سال نوری فاصله است و از دست تلسکوپ رضا هم کاری برنمی‌آید.
من فکر می‌کنم آدم‌هایی که زمانی بارها و بارها به سمت ماه‌شان جهیده‌اند و زخمی و خاکی بر جا مانده‌اند گوشه قلبشان حفره‌ای دارند شبیه ماه، خاکستری و سرد که توان این را دارد به آنی با اشاره‌ای غلیان کند، نور بتاباند بر حسرت غریبشان و وسط شلوغ‌ترین بازارها به گریه‌شان بیندازد.
پس اگر هنوز از چشم‌هام می‌باری می‌توانم تو را محبوب من خطاب کنم.
همین!

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
اگر قرار باشد برایتان بروم بالای منبر باید بگویم همه چیز و همه کس را رها کنید و خودتان را سفت بچسبید.
سفت سفت، تنگ تنگ، انگار دردانه‌ترینِ عالم را در آغوش کشیده‌اید.
انگار معشوقه‌ای که سالها دور بوده از شما. حتی همان معشوقه‌ی بی‌وفای جفاکار!
همانی که اخلاق‌های عجیب و غریب دارد، همانی که آزار داده شما را!
و گاهی حتی دلتان نمی‌خواسته برای یک ثانیه تحملش کنید.
همانی که بارها اشکتان را درآورده و انگار نه انگار.
همانی که بارها رفته و برگشته؛ گاهی پشیمان بوده، گاهی طلبکار. همانی که گاهی انکار کرده و توپ را پرت کرده توی زمین شما یا همسایه طبقه بالا!
و همینطور که نمی‌دانید چرا هر بار دوباره راه پیدا کرده به آغوش شما سفت بچسبیدش و توی چشم‌هاش صاف نگاه کنید.
از چشم‌ها تونل بزنید به کاسه‌ی سرتان، به آن بخش تاریک روانتان.
حتی اگر ترسیدید که خواهید ترسید، حتی اگر دردتان آمد که خواهد آمد، حتی اگر احساس شرم کردید که حتما می‌کنید؛ همانجا توی آن تاریکی بمانید.
توی آن تاریکی بگردید. توی آن تاریکی دست و پا بزنید.
هر چه را که دنبالش می‌گردید، هر که را می‌خواهید یا نمی‌خواهید چرا و چگونه‌اش را توی آن تاریکی پیدا می‌کنید.
توی آن تاریکی فریاد بزنید، توی آن تاریکی اشک بریزید و ببینید انعکاس فریادتان، دلیل خشم و اشکتان را.
توی آن تاریکی سردرگم بمانید اما فرار نکنید. راه نجات توی همان تاریکی به هیئت رشته نورهایی ضعیف و لرزان و باریک خودش را نشان خواهد داد.
بیرون چیزی نیست جز انعکاس درون شما.

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
.

گاهی میل در آغوش کشیدن و در آغوش کشیده شدن بی‌رحمانه میاد و تو باید تاب بیاری و در این کویر همچنان به راهت ادامه بدی
نبرد نابرابریه!

#پریسا_زابلی_پور


@asheghanehaye_fatima
(این همان زندگی بود که به خاطرش به دنیا آمدیم؟!)
این را پشت ترافیک نکبت از خودم پرسیدم و فرمان را پیچیدم توی کوچه‌ای که تابلوی سرش می‌گفت بن بست است.
تاریک بود و پهن و ساکت... و به طرز غیرعادی طولانی.
زدم بغل و ماشین را خاموش کردم.
زل زدم به تاریکی انتهایی که نمی‌دیدم.
و تمام آنچه که نمی‌دیدم تمام آنچه بود که در آن لحظه می‌خواستم.
دلم می‌خواست زمان همینجا، توی همین سکوت و تاریکی متوقف شود.
برنگردم خانه، سر کار، به فکر‌هام، خشم‌هام، حسرت‌هام، آرزوهام، دلواپسی‌هام.
سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و پلکهام روی هم افتاد و به این فکر کردم که چقدر دیگر قرار است سگ دو بزنم!
چقدر دیگر قرار است این سگ دو زدن‌های بی‌حاصل‌ را تاب بیاورم!
و به این فکر کردم که زمان لعنتی قصد توقف ندارد. تو را همراه خودش می‌کشد و به هیچ ورش نیست که تو به دردناک‌ترین حالت داری کش میایی.
که از پس این کش و واکش به مویی بندی.
که این مو اگر پاره شود زمان لعنتی حتی نمی‌فهمد، همینطور به راه خودش می‌رود.
برای اولین بار توی این چند ماه برای رسیدن به هیچ کجا عجله نداشتم. که اصلا انگار هیچ جایی نبود که من بخواهم به آن برسم.
که انگار رسیدن معنا و مفهومش را از دست داده بود.
که انگار خواستن و رسیدن شبیه همین کوچه بن بست تاریک بود که انتهاش را نمی‌دیدم. و اتفاقا انگار دیگر برایم تاریکیِ ترسناکی نبود. چون من همانجا توی تاریکی داشت خوابم می‌برد. و خواب خوب بود. برای این میزان فرسودگی خواب خوب بود.
و خب کدام لحظه‌ی دلچسب این زندگی نکبتی ماندگار بود؟
چشم‌هام باز شد و همانطور که به آن انتهای تاریک و دلچسب که نمی‌دیدم خیره بودم فرمان را پیچیدم و دور زدم و انداختم توی خیابان اصلی که چراغ‌های مغازه‌های دو سمتش وضوح ترافیک و بلبشوی نکبتش را بالا برده بود.
رسیدم به سر کوچه‌ پر درختی که سالها قبل شبی کنار سطل زباله شهرداری نگه داشتم و به زنگ تلفنی جواب دادم و آن سر خط گوش به صدایی سپردم که دلم می‌خواست تا ابدیت حرف بزند.
به این فکر کردم که آن روز، کنار آن سطل آشغال بهشت من شد.
من بعد از آن شب دفعات زیادی از کنار این سطل رد شده‌ام و هر بار یادم نرفته که به آن لحظه فکر نکنم.
به لحظه‌ای که احساس زنده‌ بودن داشتم. احساسش را نه... من زنده‌ بودم.
و توی آن لحظه‌ هم باز زمان لعنتی متوقف نشده بود. باز به راهش ادامه داده بود.  باز مرا دنبال خودش کشانده بود.
و بهشت پشت سرم جا مانده بود.

#پریسا_زابلی_پور

@asheghanehaye_fatima
چقدر دویده باشم خوب است؟ به در بسته خورده باشم؟ چقدر ترسیده باشم خوب است؟ بابا را صدا زده باشم، صدام خورده باشد به دیوار، کشیده شده باشد زیر گوشم. چقدر لرز کرده باشم خوب است؟
چقدر به بابا خوب‌‌های توی فیلم‌ها حسودی کرده باشم خوب است؟ به عمو بامرام‌ها، دایی باحال‌ها، به مردهایی که محکم بغل می‌کنند. چقدر به خودم پیچیده باشم خوب است؟
چقدر آدم‌ها را با بابا اشتباه گرفته باشم خوب است؟ اشتباهم را توی صورتم زده باشند، گریه کرده باشم، خندیده باشم. چقدر گفته باشم عیبی ندارد و عیب داشته باشد خوب است؟
چقدر خودم مانده باشم و خودم خوب است؟ نپذیرفته باشم و راه افتاده باشم بین بدن‌ها، تنم را چسبانده باشم به تنه‌ها، خراشیده شده باشم. چقدر هر خراش را خراشیده باشم و لیسیده باشم خوب است؟
چقدر خانه را تی و جارو زده باشم خوب است؟ لم داده باشم روی مبل، بوی رایت را کشیده باشم توی بینی و قهوه‌ام را سر کشیده باشم. چقدر نیامده باشد و عادت کرده باشم خوب است؟
چقدر توی سرم نامه نوشته باشم خوب است، کمک خواسته باشم؟ چقدر نامه پاره کرده باشم خوب است؟ بلند شده باشم، راه افتاده باشم و توی راه مدام به خودم گفته باشم درستش می‌کنی. چقدر در راه برگشت درست که نه اما گذرانده باشمش خوب است؟
چقدر خودم را جمع کرده باشم زیر پتو خوب است؟ تصور کرده باشم که همین امشب تمام شود، چقدر آفتاب صبح فردا را دیده باشم خوب است؟
چقدر ساخته باشم و خراب کرده باشم خوب است؟ روی خرابه‌ها راه رفته باشم، به یاد آورده باشم، باد وزیده باشد، خاکسترها را بلند کرده باشد و نشانده باشد توی چشم‌هام. چقدر چشم‌هام سوخته باشد و از یاد برده باشم خوب است؟
چقدر دویده باشم خوب است؟ خورده باشم به خودم، سینه به سینه، چشم در چشم.‌ چقدر پلک زده باشم و از خودم گذشته باشم خوب است؟
از خواب پریده باشم، به یاد آورده باشم و به خودم برگشته باشم خوب است؟

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
جهان پر است از آدم‌هایی که به زور می‌خندند و از قضا زیاد می‌خندند.
جهان پر است از آدم‌های معمولی که در تنهایی غیر عادی‌ترین احوالات را دارند.
جهان پر است از روان‌های رنجور، قلب‌های زخمی و نگاه‌های بی‌تاب.
جهان پر است از خستگیِ راه‌های نرفته و انتخاب‌های تکراری. راه‌های رفته و انتخاب‌های نکرده.
ترسِ از احتمالات هرگز واقع نشده، غافلگیریِ اتفاقات پیش‌‌بینی نشده و پشیمانیِ پیشگویی‌های شنیده نشده.
جهان پر است از فرار رو به عقب، رو به جلو و بازندگان لحظه‌ی حال.
جهان پر است از توهم عشق‌های یک طرفه، دو طرفه حتی...مهری که به ظاهر می‌دهیم و به واقع طلبی‌ست از سالهای کودکی.
جهان پر است از کودکان بزرگسال و بزرگسالان کودک مانده. غریب و ترسیده و بی‌پناه.
جهان پر است از صورت‌های نقابدار. نقابداران مستاصل.
حرف‌های قورت داده، خشم‌های فرو خورده و سکوت‌های مشت شده.
جهان پر است از جنگ با خود، نبردی با تاریکی، رنجی ممتد و سایه‌هایی که به دنبالمان هستند.
جهان ماییم. مقصرانی بی‌تقصیر که برای ادامه هیچکس را جز خودمان نداریم.

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
.
زن ها ...
لای پیچِ موهایشان
کمی دل شوره دارند...
سوار بلندی پاشنـه هایشان
کمی خیال پردازی...
روی تَرَکِ لب هایشان
ترس و تردید...
در جیرینگ جیرینگِ النگوهایشان
شیطنت های زنانه...
لا به لای چینِ پیراهنشان
سبد سبد مهربانی...
در اخمِ پیشانیشان
وفاداری...
و در دو دویِ مردمکِ چشم هایشان
حرف دل...
می دانی عشق کجای این داستان جا دارد؟

در بوسه‌هایشان ... ♥️


#پریسا_زابلی_پور
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
بهش می‌گوییم شاشِ شایان... خیلی اسم شیک و مناسبی شده مخصوصا با آن رنگ کدر و تکه‌های مخمر شناورش.
و ما، من و رفیقم هر بار که لیوان‌های بلند دسته‌دارمان را میزنیم به هم سلامتش میداریم.
من با شاش شایان بارها زده‌ام زیر گریه.
یکبارش را به بهانه شکست عشقی، یکبارش را به هوای فشار بی‌پولی، یکبارش را برای دلتنگی بابا، خشم به بابا، برای بدبختی یکی که می‌شناختمش یا نمی‌شناختمش، حتی چند باری هم برای تَرَک دیوار...
خلاصه توی این زندگی کوفتی چیزی که زیاد بوده دلیل که من بابتش با شاش شایان بزنم زیر گریه...زیر نور کم سالن خانه‌ام وقتی رفیقم درِ خانه را پشت سرش بسته و رفته. یا وقتی که از پیش رفیقم برگشته‌ام و پشت در خانه ولو شده‌ام کف زمین.
و همینطور که عضلات صورتم از فشار خنده‌های یکی دو ساعت پیش هنوز ضعف میرفته، مثل کسی که مشقش را خوب بلد باشد توی تاریکی منتظر مانده‌ام.
منتظر که تمام آن تراژدی که یکی دو ساعت پیش کشانده‌ بودمش به کمدی برگردد سر جاش... به ته ته تراژدی.
چند روز پیش اما نشد. دیدم هر چقدر میزنم به شوخی از شدت تراژدی کم نمی‌شود. همانجا روبروی رفیقم زدم زیر گریه... آمد و شانه‌هام را مالید. گفتم خیلی غمگینم... آنقدر که نمی‌توانم تا خانه صبر کنم...
شد شبیه چند سال پیش وسط شعر الیاس علوی که یارویی نشسته بود آن سر میز و می‌خواند:
خدا کند انگورها مست شوند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند...
و من این سر میز دیدم هیچ راهی نمانده جز این که همان لحظه برای پسران آمو و دختران هندوکش عر بزنم. برای محبوب دور افتاده، برای پلنگ‌ها و آهو‌ها...
تا همین دو سه سال پیش هر سال دم عید چیزی می‌نوشتم، پیامبری بودم که نوید بهار می‌داد. نوید‌دانمان پر شده دیگر!
و من خیلی غمگینم آنقدر که نمی‌توانم تا بهار صبر کنم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
سمت چپ گلوم را مدتهاست هر از گاهی گربه‌ای چنگ می‌‌کشد. دکتر گفت مشکلی نیست. تراپیستم می‌گوید روان تنی‌ست. بخشیش مال حرف‌های نزده‌ است.
بعد می‌‌‌گوید تصور کن فلان کَسک ایستاده جلوت، هر چه می‌خواهی بگو
می‌خواهم بگویم (گور پدر فلان کَسک!) اما نمی‌گویم. دلم نمی‌خواهد هیچ چیز بگویم.
من آدم غایب جوابی بوده و هستم. به موقعش نگفته‌ام حالا چه فایده دیگر!
شاید یک فایده‌ای دارد البته از منظر روانکاوی اما مقاومت می‌کنم.
در واقع حوصله تصور کردن ندارم. تا اینجای زندگی به اندازه چهارتا آدم خل و چل تصور کرده‌ام.
حوصله به یاد آوردن هم ندارم... چنگ زدن به موقعیتی در گذشته و کشاندنش به اینجا، روی این صندلی و رفو کردنش..‌. حالا از منظر روانشناسی هر کوفتی می‌خواهد باشد. دیدنش، پذیرفتنش، گذر کردنش... هر چه!
دلم نمی‌خواهد لای هیچ پرونده‌ای را باز کنم. تنها چیزی که می‌خواهم این است که پرونده‌ها را تمام یا ناتمام ببندم، فندک بگیرم زیرش.
دلم می‌خواهد بخوابم... یک هفته، یک ماه... اما مثل خر بارکش راه میروم. گاهی می‌دوم و فکر نمی‌کنم که بارم چیست، چرا و به کجا!
و هر مانعی که جلوم سبز می‌شود و هر فکری که به سرم نیش می‌زند می‌گویم (شِت)... و بعد از مکثی کوتاه ( به درک)
فرسوده‌ام... حوصله قبل‌ها را ندارم، بعدها را هم.
بی‌آنکه برایم مشخص باشد تاب‌آوری قرار است مرا به کجا برساند اکنون را اینطوری تاب میاورم.
حواله دادن به سمتی نامعلوم
شاید به چپِ گلوم.

#پریسا_زابلی_پور


@asheghanehaye_fatima
از سه سال پیش شروع کرده‌ام به حذف خیلی چیزها.
اولیش سفر... بزرگترین دلخوشی من. دلیلی که میتوانستم با آن تنهایی عظیم بیرونی و درونیم را تاب بیاورم.
خارج از ایران نه‌ها که درش را ۵ سالی میشود تخته کرده‌ام. همین حوالی. نهایت شمال.
دومیش کافه... عاشق کافه‌ام و روزگاری روزی دو بار کافه میرفتم. حالا شاید دو ماه یکبار، آنهم منو کافه را میگردم دنبال ارزانترین نوشیدنی. گشتن ندارد البته. چای تلخ... غذا که پیشکش!
سومیش خرت و پرتهای زنانه... لوازم آرایش، ضد چروک، عطر. زده‌ام توی خط تولید داخل، نه برای حمایت؛ از سر گرانی مشابه خارجی.
چهارمیش کتاب فیزیکی... همه میدانند من چقدر فراری بودم از کتاب الکترونیکی. که چه کیفیتی دارد دست گرفتن کتاب و ورق زدن صفحاتش.
پنجمیش کارگاه... هر کارگاهی که چیز یاد آدم بدهد. که آدم علم و هنر جدید یاد نگیرد پس چه غلطی بکند. پس چرا آمده توی این دنیا. که مثل بعضیها بخورد و پس بدهد و پس بیندازد و به ریش ما بخندد؟!
ششمیش لباس... من لباسی‌ام. حاضرم گرسنه بمانم اما لباس بخرم. امسال پُست پالتوی یک و چهارصدی را سه ماه بالا و پایین کردم نتوانستم. رفت توی حراج، باز نتوانستم. گفتم ول کن زمستان تمام شد، بماند سال بعد. سه سال است که همینطوری دارم حواله میکنم.
هفتمیش باشگاه... آدم اگر ورزش نکند چه غلطی بکند؟! کجا خودش را، این خشم عظیمش را خالی کند؟!
هشتمیش تراپی... یکسال و نیم هر هفته جان کندم. آنها که تراپی شده‌اند میدانند چه جراحی سختیست. آنقدر آورده داشته برایم که یکسال و نیم از خیلی چیزها زدم و هزینه‌اش را جور کردم. دو ماه پیش گفتم نمیتوانم، بکنیمش ماهی دو بار. این ماه فقط یک جلسه توانستم.
حالا مدتهاست توی سوپر نمیروم سراغ فلان برند موادغذایی که همیشه میخریدم. چند دقیقه وقت میگذارم و قیمت برندها را چک میکنم و ارزان‌ترینش را میخرم، حتی اگر طعم گه بدهد.
هر روز صبح قهوه میخوردم. فی‌الواقع تنها معاشقه من. لامصب گران شده. گفتم به درک قهوه‌ هم نمیخورم.
نمیخورم
نمیپوشم
نمیگردم
یاد نمیگیرم
چون نمیتوانم
چون اندازه حقوقم باید اجاره خانه بدهم.
اینها نیازهای اولیه شهروندیست که قبل از این هم زندگی پر زرق و برقی نداشته. سرِ خودش را شیره میمالیده با این چیزها که روزگارش یک جوری بگذرد. حالا نمیگذرد. به گِل نشسته لاکردار!
و بخش ترسناک ماجرا اینجاست که آنقدری توی این مملکت زیسته که دیگر با رسم شکل میداند فردا، پس فردا، پسان فردا چگونه و تا کجا قرار است فرو برود.
خدا به داد آنها برسد که بیمارند، عیالوارند.
کارمان شده از دیروز بیشتر دویدن و بیشتر فرو رفتن
کارمان شده مرگ تدریجی
مایی که آمده بودیم زندگی کنیم!

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
تلگرام با همه خوبی‌هاش یک قابلیت تخمی دارد.
از همان لحظه که شماره کسی را توی گوشیت سیو می‌کنی تا آخر دنیا اکانتش در قسمت کانتکتها ذخیره می‌شود حتی اگر تو شماره طرف را از روی گوشیت پاک کرده باشی. انگار بخواهد بگوید هر چه شده باز می‌توانی به این آدم پیام بدهی!
امروز از سربیکاری نشستم پای کانتکتهای تلگرامم. دلتان نخواهد آدم دیدم از ۱۲ سال پیش تا همین حالا.
بعضیها را اصلا یادم نبود که بودند و کجا دیده بودم.
مثلا سیو کرده بودم سارای کلاس. خب کدام کلاس! عکسش را که دیدم یادم افتاد کلاسی میرفتم ۱۲ سال پیش که حتی یکبار هم سر کلاس با این آدم همکلام نشده بودم چه برسد به چت.
یا مثلا حامد... خب کدام حامد. بعضی‌ها را هم به حروف مختصر سیو کرده بودم مثلا sh. عکس هم نداشت یارو. مجهول الهویه بود.
شروع کردم به دیلیت کردن بعضی از کانتکتها.
دیگر کاریشان نداشتم.
لاس‌هام را زنده بودم. قرارهام را گذاشته بودم. دعوا‌هام را کرده بودم. التماسهام را حتی. عرهام را زده بودم و بلاکهام را کرده بودم بعد از آنکه بعضی‌ را مفصل ریده بودم به سر درشان
و آنها هم الحق والانصاف خوب از خجالتم درآمده بودند.
بعضی هم همانها بودند که توی عالم مستی چه مزخرفاتی براشان تایپ کرده و فرستاده بودم و رفیقی که کمتر از من مست بود به موقع و قبل از آنکه سین شود پیام افتضاحِ بلندبالام را پاک کرده بود.
حالا با یادآوری بعضی حتی نمیتوانستم بگویم تجربه بود، فقط به خودم میگفتم خاک بر سر خرت!
بعضی را هم دیگر نمیخواستم ریخت نحسشان را ببینم حتی توی عکس پروفایل.
رسیدم به اسمش. سیو کرده بودم(...) شما بخوانید فلانی.
کسی که بین اینهمه اسم، فقط پیام تلگرام او نفسم را سنگین میکرد، ضربان قلبم را تند، در حد ایستادن، سنکوپ حتی.
چتش را باز کردم. یادم آمد همان یکسال پیش با انگشتهای لرزان و چشمهای خیس همه پیامها و ویسهامان را پاک کرده بودم.
چتمان را هم از لیست پاک کرده بودم، شماره‌اش را هم از توی گوشیم اما هنوز توی لیست کانتکتهای تلگرام مانده بود.
عکسهاش را ورق زدم.
آن سالها هر کدام را صد بار نگاه کرده بودم.
دست کشیده بودم روی صورت استخوانیش، چشمهای کشیده‌اش،موهای لختش.
برای آن عکس سیاه و سفیدش نوشته بودم چه سکسی!
کلی صورتک خنده فرستاده بود،نوشته بود چه ربطی داره.
نوشته بودم عکسهای سیاه و سفید سکسی‌ان.
نوشته بود برای همینه که عاشقتم،با همه فرق داری.
دوباره عکسهاش را ورق زدم. اینبار دست نکشیدم روش، فقط گفتم لعنتی و دروغ چرا کمی هم بغض کردم
رسیدم به عکس آخر... سرش را چسبانده بود به سر دختری که فقط قسمتی از پیشانی با موهای بلند قهوه‌ای و گونه‌اش توی عکس پیدا بود.
یکسال بود توی خواب و بیداری صورت کامل دختر جلوی چشمم بود.
چقدر لجم گرفته بود،چقدر حسودی کرده بودم به این دختر،چقدر دلم خواسته بود جاش باشم.
حتی بعضی لحظه‌ها ادا درآورده بودم، زر مفت زده بودم که خوشحالم از تنهایی درآمده
بعضی وقتها هم به دوستم گفته بودم فال ورق بگیرد ببینم این دوتا هنوز باهمند یا نه. و دوستم که ورقها را ریخته بود و گفته بود نه، توی دلم قند و شکری آب کرده بودند که نگو و نپرس!
بلافاصله هم به خودم گفته بودم خاک بر سر خرت!
اما حالا انگشتم را که دیگر نمیلرزید گذاشتم روی سه نقطه بالای صفحه پروفایلش،گزینه دیلیت کانتکت را زدم.
آدم یک روزی،یک جایی بالاخره خسته میشود از دویدن، فرسوده میشود از انتظار.
به دوست داشتنی که مدتهاست روی دستش ول معطل مانده نگاه میکند
پاک می‌کند
و تمام.
نه تلگرام عزیز! گاهی نمیشود که نمیشود که نمی‌شود.

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
چهار روز است که عمدا هیچکاری نکرده‌ام.
خوابیده‌ام روی تخت، زیر پتو... انگار که لج کرده باشم با دنیا، با ادامه دادن به هر قیمتی، در هر شرایط کوفتی!
و گذاشته‌ام هر فکری، هر خاطره‌ای عین گاو سرش را بیاندازد و بیاید توی طویله‌ی سرم. بد یا خوب، منفی یا مثبت جولانش را بدهد و هر چه را می‌خواهد بسازد، فرو بریزد، سیل راه بیاندازد روی گونه‌هام، غم شود و چمباتمه بزند توی دلم، لبخند شود، خشم حتی... انگار که لج کرده باشم با اسکاول شین و شیشکی بسته باشم برای آن چهار اثرش.
چهار روز است جز برای قضای حاجت از زیر پتو بیرون نیامده‌ام.
و البته چند ساعت برای یک دورهمی دوستانه.
که آنجا هم گذاشتم مردی که تا به حال ندیده بودمش و احتمالا قرار نیست دیگر هرگز ببینمش بغلم کند.
نگفتم نه. هلش ندادم عقب. به نیتش فکر نکردم. به قبلش، بعدش، به همه آن سرزنش‌ها و پشیمانی‌ها که بعد از گندهای مکرر میاید سراغت و چوبِ تَر میشود بالای سرت.
انگار که از زیر پتوی پشمی روی تختم خزیده باشم زیر پتویی از پوست و عضله و استخوان؛ با رایحه ادکلن مردانه‌ای که آخرش هم نفهمیدم چه بود.
و توی گرمای بغلش، همینطور که تاب می‌خوردیم و با شیش و هشت‌ترین آهنگ دنیا تانگو می‌رقصیدیم گذاشتم انگشتانش سُر بخورد از ابتدای گردن تا انتهای ستون فقراتم...انگار که انگشت وسطم را گرفته باشم سمت چراغ قرمز و گاز داده باشم.
و در بحبوحه‌ی آن درهم تنیدگی گذاشتم فکرم برود به آخرین باری که مردی بغلم کرده بود که یادم نیامد کِی بود و چه کسی... انگار که گند زده باشم به آن لحظه حال.
و بعد ناقوسی به صدا درآمد که فقط من می‌شنیدم. گفتم باید بروم و سیندرلاوار محل را ترک کردم.
برگشتم توی غارم. خزیدم زیر پتوی پشمی‌ام.
رایحه ادکلن مردانه از پیراهن آویزانم از پشتی صندلی پیچیده بود توی اتاق... انگار که عنصری مزاحم، میهمانی ناخوانده!
دماغم را فرو کردم توی بالشت و به یک ساعت پیش، آن گرمای رخنه کرده بین تن خودم و دیگری فکر کردم.
به جای انگشت‌ها روی تیغه پشتم.
فکر کردم... فکر کردم. در سردترین فصل سال به گرما فکر کردم.
زل زدم به تاریکی زیر پتو و گذاشتم به همین سرعت صورت این یکی هم از یادم برود و بنشیند کنار صورت‌های دیگر، صورت آن آخری که نمی‌دانم کِی بود و چه کسی.
پرسیده بود چقدر دستات یخه!
جواب داده بودم همیشه همینه
دستم را از دستش بیرون کشیده بودم و برگشته بودم توی غارم.
همیشه همین بود.
انگار عمدا همیشه همین کار را کرده‌ بودم.

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
سالگردها مهم‌اند؟ نمی‌دانم
سالگرد مرگ عزیزی،رفتن معشوقی،تولدی یا حتی سالگرد چَک خوردن از روزگار،از خواب و خیال پریدن و مواجهه با حقیقت بی‌رحم لاکردار!
سالگردهای بابا مهم بود. شاید بیشتر از مهم بودن لازم.
میتوانستی کل آن روز را سوگواری کنی. کسی کاریت نداشت. نمیگفتند بعد اینهمه سال هنوز با مرگ پدرت کنار نیامدی.
آن یک روز را آزاد بودی که سرت را بکوبی به دیوار یا بکنی توی بالشت نرم و جیغ بکشی. زل بزنی به قاب عکسش و سعی کنی آخرین تصویرش را روی تخت بیمارستان از یاد ببری. آن پلکهای بیجان نیمه باز را وقتی داشتند شلنگهای سفید و سبز را که دیگر به کارش نمی‌آمدند از سوراخهای بینی و لای لبهاش بیرون میکشیدند.
سالگردها مهم‌اند؟ نمیدانم اما میدانم که علیه فراموشی‌اند.
و خیلی خوب میدانم که اگر توی روزمرگیهات یک آن خوردی به فلان لحظه و فلان خاطره و حتی لازم نداشتی یک حساب سرانگشتی کنی تا به خودت بگویی که یک سال گذشته یا دو سال یا ده سال؛ پس فراموش نکرده‌ای.
که مسئله فراموشی نیست، به یادآوردن است و گذر کردن.
حالا یکسال گذشته. نه از مرگ ۱۳ ساله بابا. از آن شب برفی و کشدار تهران. آن چَکِ بی‌هوا که نفسگیر بود و لازم!
اسکرین شاتی که هر بار برای هر کدام از دوستانم میفرستادم هضمش را توی تنهایی سختتر میکرد.
دیدنش کنار زنی دیگر... که منتظرش بودم اما مثل مرگ بابا که منتظرش بودیم اما هیچ رقمه نمیخواستیمش چاقوی بی‌رحمی شد و فرو رفت توی قلبم.
چرخید، چرخید، چرخید... جانم را که گرفت با ته مانده توانی که در دستهام باقی مانده بود دسته‌ زمختش را گرفتم و کشیدمش بیرون.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم سرم را نکوبیدم به دیوار،فرو نکردم توی بالشت و جیغ نزدم.
اما دلم میخواست مسیری طولانی را یک نفس بدوم... جنون دویدن داشتم مثل کسی که دارد از چیزی فرار میکند. از رنجی که با سرعتی برابر دنبالم میکرد.
دو هفته پیش به تراپیستم گفته بودم انگار دارم فراموشش میکنم. آن دستهای کشیده استخوانی را که جان میداد برای پیانو زدن. که جلوی چشمهام،درست در چند سانتی من وینستون لایت دود میکرد و نشد که لمسشان کنم.
آن صدای بم مردانه را که همزمان هم توی دلم قند آب میکرد و هم رخت میچلاند.
خسته‌ام از به یاد آوردن،از گذر نکردن،از حضور همچنان حسرت.‌
چند روز پیش رفیقی گفت خوب شد که بالاخره کشیدی بیرون ازش!
صدای تراپیستم توی سرم می‌پیچد: فرار نکن،خودت را شماتت نکن،فقط نگاهش کن
خسته‌ام از این که هنوز نکشیده‌ام بیرون،خسته‌ام از نگاه کردنش،از حضور همچنان حسرتش
از درد جای چاقو توی قلبم.
سالگردها پس لرزه‌اند، آرامتر شاید اما امتداد رنجند.

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
سالها می‌گذرد از وقتی که بارش برف برای من پر سر و صدا بود.
صدای رادیوی بابا، هفت صبح که اعلام می‌کرد مدرسه‌ها تعطیل شده.
فریاد بابا که با عصا، پیرژامه و پالتو قهوه‌ای می‌ایستاد وسط حیاط و به برف پاروکن‌هایی که فرستاده بود بالای پشت بام دستور میداد که برف‌ها‌ را بریزند کدام سمت حیاط.
من سالهاست که اگر نروم جلوی پنجره و پرده ضخیم را کنار نزنم حتی نمی‌فهمم برف آمده و نشسته روی شاخه‌ها، آسفالت، سقف ماشین‌ها.
مچاله می‌شوم زیر پتو به حالت جنینی و با خودم فکر می‌کنم که چطور اینبار، برای بار هزارم در این ده سال تنهایی، ذوق ذوق استخوان‌هام را از هجوم بی‌رحمانه‌ی حس آغوشی‌ که نیست، نبوده هیچوقت؛ تاب بیاورم.
آغوش یک مرد که من هیچ وقت زنی نبودم با ادعای بی‌نیازی از این آغوش.
و حتی اگر می‌توانستم ادعا کنم به بی‌نیازی؛ چیزی توی دو دوی مردمک‌هام، بی‌قراری و چنگ شدن و در هم گره شدن انگشت‌هام لوم داده.
من سالهاست اینجور وقت‌ها، وقت‌هایی که سرما تیر کشیده به استخوانم تنها کاری که کرده‌ام فرو دادن یک قرص آلپرازولام بوده که این درهم مچاله شدن استخوان و انقباض عضلات را شل کند تا بخوابم.
خواب... تا بی‌رحمی این سرمای استخوان سوز را نفهمم. تا حسرت سالیان را از خود برانم. تا بروم توی دنیای بی‌خبری، بی‌رگی حتی...
پتو را کشیده‌ام روی سرم و در تاریکی و منگی رفته‌ام توی عالمی که به هیچ ورم نبوده آن بیرون چه خبر است، چه خبر می‌توانست باشد و نیست.
و در این هپروت توانسته‌ام به این فکر نکنم که طناب پوسیده جوانی، دلخوشی، صبر و انتظارم به مویی بند است.
یکبار بنده خدایی گفت: تو آدم خیلی تنهایی هستی
و من این روزها سعی می‌کنم این تنهایی عمیق درونی را بفهمم... این غریبگی و بی‌پناهی توی هر جمعی را؛
حتی جمع دونفره‌ای که می‌بایست داشته باشم و ندارم.
و انگار که دارم می‌رسم به اینکه حتی اگر داشته باشم باز تنهایم... به قدمت این چهل و سه سال.
واقعیت این است که من متعلق به هیچ جا و هیچ آغوشی نبوده‌ام، نخواهم بود هیچوقت حتی اگر از سرما یخ بزنم.
من همیشه بعد از جمع‌ها، آدم‌ها، سفرها، عشق‌ها و گندهام برگشته‌‌ام به مخفیگاه رنج‌هام، به بی‌پناهی ریشه‌دارم، به غربت لاکردارم زیر پتو!

#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
Ещё