تو را به یاد دارم به همانگونه که در آخرین خزان بودی.
کلاهِ طوسی و دلْ آرام.
در چشمهایِ تو شعلههایِ شفق میجنگید.
و برگها در آبِ روحِ تو میافتاد.
پیچیده به بازوانِ من چون تاکی،
برگها صدایِ تو را میانباشت، صدایِ آهسته و آرامِ تو را.
هیمهیِ حیرتی که در آن تشنگیام میسوخت.
سنبلِ آبیِ شیرینی، تافته بر جانام.
چشمهایِ تو حس میکنم سفر دارد و دور است خزان:
کلاهِ طوسی؛ صدا صدایِ پرندهیی؛ و دل همچو خانهیی
که به سویش آرزوهایِ ژرفِ من میکوچید
و بوسههایِ من فرومیافتاد، به شادیِ اخگرها.
آسمان از یک ناو. کشتزار از تپهها:
یادِ تو از روشنیست، از دود، از آبگیری آرام!
ورایِ چشمهایِ تو شعله میکشید شفقها،
و برگهایِ خشکِ خزان میانِ روحِ تو میچرخید.
■شاعر:
#پابلو_نرودا [ Pablo Neruda | شیلی، ۱۹۷۳-۱۹۰۴ ]
■برگردان:
#بیژن_الهی @asheghanehaye_fatima