هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_پنجم@ArakiBassادامه از قبل....
ما سلامی که به بقیه نکرده بودیم ولی به ظاهر نشون دادیم که داریم خداحافظی میکنیم و از همونجا رفتیم توی خیابون محسنی
ناگهان طوری که انگار مادرم را برق گرفته باشد (دور از جونش) برگشت به خاله آسیه گفت: ای دیدی خوآر؟ یَکی از اییی شیرینیا ندادیم قاسوم جون باخوره. و رو کرد به من و گفت: ای باگووم خدا چتوت کنه که هم راغ واسادی مونا میپایی! دوباره رو کرد به خاله آسیه و گفت: بیا خوآر چندتاشا ببر خونه. خیرآت آغامونه. فاتـــشا (فاتحه اش را) باخونن
خلاصه با خاله آسیه خداحافظی کردیم چون او گفت هم اینکه توی خیابون محسنی کار داره و هم اینکه خونه شون پشت مسجد حاج آقا صابر بود و باید پیاده میرفت خودش.
البته ما هم همیشه تا فلکۀ شریعتی پیاده میرفتیم ولی چون نرگس همراه مون بود مادرم دوباره تاکسی گرفت و به سمت خونه رفتیم. توی تاکسی دل و دماغه تابلو خوندن نداشتم؛ هر چی میگذشت و یاد کتاب نرگس که جا گذاشته بودم می افتادم بیشتر اضطراب و تشویش میگرفتم. شاید یه جورایی عذاب وجدان داشتم.
@ArakiBassتوی تاکسی بودیم و نزدیکای فلکۀ شریعتی (جایی که باید پیاده میشدیم)، سرم را بردم نزدیک گوش نرگس و آروم در گوشش گفتم: کتابت کو؟
میخواستم زودتر خودم را راحت کنم
نرگس: چی؟
دوباره آروم در گوشش گفتم: اون کتابت کوووو؟
همین لحظه مامانم سه تا از اون پنج تومنی زردهای سنگین که خیلی هم قطور بودن را از اون یکی دستش ریخت توی این یکی دستش و برد به سمت راننده و گفت: آقا ممنون همین بغل پیاده میشیم
دوباره من که آخرین نفر بودم در پیاده شدن، راننده برگشت و رو به من گفت: بیا پسر جُن، بقیه پولتون! دو تا یه تومنی بود و دوتا پن زاری
درست نرسیده به فلکۀ شریعتی پیاده شدیم و وقتی من پیاده شدم روبروی کوچه ای بودم که میشد سر در دانشگاه اراک را اونطرف رودخونه دید.
مادرم اول بقیه پول را ازم گرفت و بعد دستم را گرفت و شیرینی را داد دست نرگس و چادرش را جمع و جور کرد و جلوی صورتش با دندوناش مهارش کرد و با اون یکی دستش دست نرگس را گرفت و رفتیم به اون سمت خیابون
هوا تقریبا تاریک شده بود و وقتی نفس میکشیدی بخار جلوی دهان و بینی هر کسی معلوم میشد. خیلی سرد نبود ولی آب هایی که از زیر برف و یخ کنار کوچه و خیابون راه افتاده بود دیگه جریانی نداشت و میشد حدس زد تا چند ساعت دیگه دوباره یخ میزنند
@ArakiBassوسط فلکۀ شریعتی پنج شش تا نمادی که شبیه چوب لباسی دور هم گرادگرد فلکه را تشکیل داده بودند و از دور با لامپ هایی که زیرش روشن بود منظرۀ زیبایی را درست کرده بودند و درست اونطرف میدون چراغونی تالار پذیرایی (تالار پر طلایی) بود که شاید مراسم عروسی داشت تازه شروع میشد
@ArakiBassبه اونطرف خیابون که رسیدیم مادرم تازه یادش افتاد که نون بخره و جعبۀ شیرینی را که تازه از نرگس گرفته بود از زیر چادرش در آورد و داد به من وگفت همین جا باشید تا من چند تا نون بگیرم و بیام. نونوایی اونطرف خیابون بود یعنی دقیقا همونجایی که از تاکسی پیاده شده بودیم. من و نرگس توی پیاده رو جلوی مغازۀ باریکی که معروف بود برای فتوکپی و کپی ایستاده بودیم
و همون لحظه که مادرم از ما دور شد، نرگس از من پرسید: چی میگفتی توی تاکسی؟
من: هیچی
نرگس: در گوشم چی میگفتی؟
من: آهان! هیچی گوفتوم او کتابت کو؟
نرگس: کدوم کتابم؟ من کتاب زیاد دارم
من: همو کتابه
میخواستم اسم کتابو بگم که همون لحظه "آجی قمر" یکی از همسایه هامون که معروف به "کلانتر محل" بود با دخترش -آزاده- که از اونجا رد میشدن با صدای بلند رو به ما کرد و پرسید: حوسیییین تونی؟ تو ایی سرما اینجو چطو میکونی؟ شیرینی خریدیی؟ مامانت کوجاعه؟
@ArakiBassمعمولا بیست سی تا سوال میکرد همیشه و در آن واحد و خیلی هم جواب سوالاش براش مهم نبود. و از من هم اصلا خوشش نمیامد چون همۀ جواب های من "آره و نه" بود!
و هنوز داشت میپرسید: مامانت خونه عه؟ سرما ناخورید! برید خونه
میخواستم زدوتر ازش خلاص بشیم گفتم: مامانوم رفته نون بخره (با اشاره به اونطرف خیابان) اوناهاش
آجی قمر بدون اینکه اونجا را نگاه کنه باز پرسید: ایی کیه؟
توی دلم گفتم: دختر آقاشه! ولی جواب دادم: قوومامونه (فامیلامونه) امشو خونمونه
آجی قمر: دختر دایی بروزته؟ چه بوزوگ شده- ماشالا
و رو کرد به نرگس: مامانت خوبه؟ بابات خوبه؟ تنا (تنها) اومدی خونه عمه ت؟
نرگس: بله - مامان بابام فردا نیستن منو فرستادن خونه عممم
آجی قمر: کوجاعن؟ کوجا ماخان برن
نرگس: تَف....
ادامه دارد...
قسمتهای قبلی را از اینجا دنبال کنید
https://telegram.me/ArakiBass/7763@ArakiBass