#دل_نوشته #خاطره#اراک_قدیم #نوستالژی#این_داستان_شهرقسمت اول
در گذشته هایی نه چندان دور به اراک می گفتیم "
شهر" و اساسا به جز اراک جای دیگری را
شهر نمی دانستیم
گشت و گذار در
شهر برای جوانان و نوجوانان روستاها مانند یک رؤیا بود ،اصلا اراک گردی یک تفریح بسیار دل انگیز به حساب می آمد.
حدود ۴۰ سال پیش اراک همچون اکنون وسیع و شلوغ و آلوده نبود
در گذشته پلیس راه در نزدیکی
شهر و در مجاورت نمایشگاه محصولات کارخانه ماشین سازی قرار داشت و سخت گیری پلیس و کنترل دقیق خودروها
این محل را به گذرگاه خوف انگیزی برای رانندگان ،به خصوص رانندگان مینی بوس های حامل مسافر که از روستاهای جاده تهران می آمدند بدل کرده بود.
در کنار "پلیس راه" تابلویی نصب شده بود که بر روی آن نوشته بودند "اراک ۵ کیلومتر"
در آن زمان رانندگان مینی بوس های حمل مسافر از ارج و قرب ویژه ای برخوردار بودند و اساسا برای خودشان یک پا ارباب به حساب می آمدند.
صندلی شاگرد هم vip به حساب می آمد و مخصوص جلوس متنفذین و افرادی بود که ازشأن اجتماعی بالاتری نسبت به بقیه برخوردار بودند.
به هر صورت در مسیر رسیدن به اراک، از سمت جاده تهران ، بعد از اینکه از پلیس راه عبور می کردی و ماشین سازی و ایران جان دیر(کمباین سازی) و واگن پارس و آونگان و آلومرول و ادوات کشاورزی را رد میکردی به پل
شهر صنعتی می رسیدی ، آن زمانها پل مذکور به "پل بزرگ" شهرت داشت.
نا گفته نماند که در دست چپ جاده به جز "پایانه بار " که به سندیکا مشهور بود تا
شهر صنعتی هیچ ساختمان و بنایی نبود و اغلب جنگل بود.
از پل که عبور می کردی ساختمان سربه فلک کشیده سیلو خود نمایی می کرد.
اساسا اراک از دروازه تهران شروع می شد ، البته در سمت راست چند تعمیرگاه و نمایندگی از جمله نمایندگی فروش خودروهای جیپ، آهو و سیمرغ قبل از دروازه تهران وجود داشت.
در سمت چپ نیز اداره قند و شکر و شرکت نفت قرار داشتند.
دروازه تهران به بزرگی و وسعت اکنون نبود و طبیعتا هنوز مصلای اراک هم احداث نشده بود.
ساندویچ تختی و چند مغازه ریز و درشت در گوشه دست راست و یک گاراژ هم در دست چپ قرار داشتند.
اما
شهر برای ساکنان روستاهای جاده تهران از دروازه شهرجرد شروع میشد
دروازه شهرجرد غوغایی بود ،در گذشته
این میدان کوچک برای خودش پایانه مسافر بری بزرگی بود.
مینی بوس ها مسافران را بعد از ساختمان "کلانتری یک" و روبه روی مقبره آقا محسن پیاده می کردند ،به محض اینکه از مینی بوس پیاده می شدی چهره ژولیده عبدا... پوستی پیش رویت بود ،صدایش را به سرش کشیده بود و داد میزد که پوست می خرم آی پوست می خرم.
پوست و روده بز ،میش،بره و گوساله می خرید ،تعداد زیادی پوست روی هم ریخته بود و خون آبه از زیر پوست ها به کف خیابان جاری شده بود.
بوی مشمئز کننده پوست ها همه جا را گرفته بود البته هیچ کس اعتراضی نمی کرد و اساسا
این چنین صحنه هایی کاملا عادی جلوه می کرد.
حدفاصل دروازه شهرجرد تا بازار مغازه ها و کسب های زیادی وجود داشت و هر چیزی که فکرش را بکنی در
این راسته حدود 500متری عرضه می شد.
یادش بخیر عکاسی آقای رمزی ( شهپر )و مغازه مرحوم طلایی و حسین آقا یزدی و و شیشه بری برادران نعیمی و سبزی فروشی عمو صفر و پیرایشگاه اوستا مهدی و قهوه خانه عبدا...در ضلع غربی میدان شهرجرد قرار داشتند.
و بانک صادرات و ایستگاه شیر حاج غلامرضا و یک مغازه دوچرخه فروشی کوچک در ضلع شمالی
در سمت راست به سمت بازار و در امتداد خیابان که حرکت می کردی عکاسی زهره ،اوس حسن آقای کفاش ،خیاطی عباس آقا داخل کاروانسرا ، دندانسازی حسین آقا و یک پالان دوزی و زنجیر و زنگوله فروشی و در آخر هم بانک ملی که سر کنج خیابان محسنی قرار داشت از سایر کسبه قدیمی تر و شناخته شده تر بودند.
در حاشیه سمت راست خیابان ولوله ای بود،تعداد زیادی اسب و گاری آماده حمل بار و چرخ های حمالی و چرخ طحافی لبویی و باقالا فروشی و....
اما سمت چپ خیابان منتهی به بازار
داستان دیگری داشت.
کبابی حاج کتابی در کنار ایستگاه مینی بوسهای کارچان خودش یک کتاب قصه و روایت جداگانه لازم دارد.
ظهر که میشد
این کبابی 6×3 جای سوزن انداختن نبود
حاج کتابی و حاج ذبیح با یک شاگرد باید جواب انبوه مشتری را می دادند.
تعداد زیادی چرخ طحافی هم در حاشیه خیابان حضور داشتند که عمدتا سبزی و میوه عرضه می کردند و غروبها نور چراغ زنبوری هایی که روشن می کردند خود یک جاذبه گردشگری منحصر به فرد ایجاد می کرد.
جلوتر پیرمرد لاغر اندام کم حرفی زبانش را به لای دندان گرفته و مشغول بریدن حلب روغن نباتی بود.
پیرمرد با حوصله و با تعدادی ابزار اولیه حلبی های بریده شده را به لوله بخاری تبدیل می کرد.
بخاری چکه ای و باغی هم می ساخت
✍ #عبدالرضا_حاجعلی_بیگی@ArakiBassادامه دارد...