👈 حکایاتی از گلستان سعدی
🍃🍃🍃📘 از باب اول : در سیرت پادشاهان (همراه با ساده نویسی)
📙 در مسجد جمعه شهر دمشق ، در كنار مرقد مطهر حضرت يحيى پيغمبر (ع) به عبادت و راز و نياز مشغول بودم ، ناگاه ديدم يكى از شاهان عرب كه به ظلم و ستم شهرت داشت ، براى زيارت قبر يحيی (ع) به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .
درويش و غنى بنده اين خاك درند
و آنان كه غنى ترند محتاج ترند
پس از دعا به من رو كرد و گفت :
از آنجا كه فيض همت درويشان (مستمندان ) عمومى است و آنها رفتار درست و نيك دارند ، تقاضا دارم عنايت و دعايى براى من كنند ، زيرا از گزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم .
به شاه گفتم :
بر ملت ناتوان مهربانى كن ، تا از ناحيه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبينى .
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد
كه گر ز پاى در آيد ، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست (۱)
ز گوش پنبه برون آر و دادِ خلق بده
وگر تو مى ندهى داد ، روز دادى هست
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
(۱) - دماغ بیهده پختن : اشتباه فکر کردن . فکر باطل کردن
🍃🍃🍃
با پیوستن به لینک کتابفروشی آرا از گنجینه های ادبی و فرهنگی آن بهرهمند شویم.
https://t.center/arabookstore