دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما / گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
فکر میکردیم در جهانی دوزخی زندگی میکنیم و نمی توان جز به کورسویی در دوردست امیدی داشت. فکر میکردیم کم داریم و باید همیشه بیشتر و بیشتر داشته باشیم. فکر میکردیم شیخ اجل شاید بیهوده پنداشته بود که: «هر نفسی که فرو میرود ممدّ حیاتست و چون بر میآید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب». فکر میکردیم هر چه میخواهیم میتوانیم با زمین و زمان بکنیم و باز هم خواهیم توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشیم؛ که شاعر بزرگ و همتای بزرگ شیخ، آن رمزگوی ِ دلها درست گفته که: «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند». در یک کلام فکر میکردیم بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
نمیدانستیم نسیم بادی که بر چهرهمان میخورد چه ارزشی دارد؛ نمیدانستیم دیدن سیمای یک دوست، در آغوش کشیدنش، لمس کرن دستانش، نشستنِ تنگاتنگ کنارش، در گوشش چیزی را زمزمه کردن، کودکان رادوست داشتن و آغوشی همیشه باز برای آنها داشتن چه نعمتهای بزرگی هستند. حتی نمیدانستیم حضور در نمایشی زنده، در یک سینمای کوچک به دیدن فیلمی قدیمی رفتن، دست بر شانه دوستی گذاشتن و رو در رو با وی سخن گفتن، چقدر ارزشمندند. و حتی نمیدانستیم وقتی عزیزی میمیرد، چه نعمتی است که بتوانیم لحظات آخر را کنارش باشیم، دستش را در دستمان بگیرم و مستقیم در چشمانش نگاه کنیم تا بفهمانیم، حتی اگر او دیگر نباشد، بازهم در چشمان و اندیشه ما «هست» و «خواهد بود».
تلخترین روزها، برایمان روزهایی بودند که در کنار جنازهای سر فرو میآوردیم و به فکر فرو میرفتیم، که شاهد بودیم کسی را که دوست داریم باید به مادر زمین بسپاریم، که با دست خود گورش را از خاک پرکنیم، که در آن هوای محزون و دردناک بنشینیم و به سخنان ِ هزار بار شنیده، دوباره گوش دهیم. نمیدانستیم همه اینها مناسکی هستند که مرگ را باورپذیر و درد رفتن آن عزیز را، برای همه ما کمتر میکنند. قدر اشکهای گرمی را که میریختیم و کنارمان جنازهای زیر آفتاب یا در هوای سرد روی زمین در انتظار فرو رفتن به زیر خاک بود را نمیدانستیم. نمیدانستیم، قدر لذت بخش و اندوهبار ِ این لحظات دردناک یا آن لحظات لدذتبخش ِ دوستی را، در آغوش کشیدن، بوسهای بر گونهای زدن، سر را بر شانهای گذاشتن و آهی بلند را کشیدن.
قدر تلخیها و شیرینیهایی را که روابط حسی در هر لحظه و هر مکانی در میلیاردها رابطه به ما منتقل میکردند، نمیدانستیم، قدر تماس نزدیک و بیواسطه با انسانهای دیگر و با همه اشیا را. بله؛ اشیا قدر آنکه بی واهمه بر چوب و فلز و سیمان و سنگ و سطوح مصنوعی دست بکشیم را. قدر اینکه وقتی آدم ها را ازدور میبینیم مسیر خود را تغییر ندهیم و «فاصله اجتماعی» را حفظ نکنیم. هیچچیز، ارزش در آغوش کشیدن کسی را که دوستش داریم، ندارد؛ هیچ چیز ارزش لمس کردن پوستی دیگر را، ارزش نگاهی از نزدیک را در چشمانی که از فاصله یک نفس به یکدیگر خیره میشدند و صدای نفسهای یکدیگر را بدون ترس، در فضا می شنیدند و به آن نفس ها امکان می دادند با یکدیکر در آمیزند و همآغوش شوند.
کرونا آمد تا اینها را به ما بگوید. تا بگوید نوروزها چه زیبا بودند. چقدر زیبا بود که میتوانستیم با یکدیگر جمع شویم و به همه دردهایی که داشتیم و داریم، بخندیدم و از این و آن بگوییم و اسیر چهرههای فروپاشیده و از ریخت افتاده «آنلاین» و صداهایی نشویم که دائم قطع و وصل میشوند و در خود طنین الکترونیک و بیروحی را دارند که گویی همیشه داغی بر پیشانی شان حمل میکنند. کرونا آمد تا اینها را به ما بگوید.
کرونا آمد و چه دوستانی را که از ما نگرفت! چه انسانهای شریفی که عمری را به پای کار و زندگی نجیبانه و خدمت به دیگران و این فرهنگ گذاشته بودند، بیآنکه در برابرش چیزی بخواهند. چه ذهنهای پویایی که میتوانستند تا دهها سال دیگر در خدمت فرهنگ و زبان ما باشند. چه خاطرات پُر بهایی که از میان رفتند و پشت آن لباسهای زشت، پشت آن ماسکها و کلاههای عجیب و آن لولههای هراسناک و سیمهایی که به سراسر بدن قربانیانش می آویختند، از دست نرفتند تا برای همیشه جای خود را به این جدایی بیمناسک، این شنیدن صدای مرگ از پای تلفن و تسلیت و درد گریه از راه دور و بر مدارهای الکترونیک بدهند.