#ادبیات_ملل غم غربت!
آن زخم کهنه ناسور
دیگر چه تفاوت میکند کجا باشم من؟
تنهای تنها، دور از
وطن یا سرگردان با زنبیلی در دست
گامزنان بر سنگفرشها
به سوی خانهای که دیگر از آن من نیست
همانگونه که بیمارستانی یا پادگانی.
چه تفاوت میکند شیری باشم من
در
قفس با غرشی خشمگین و نگاهی تهدیدآمیز
به چهرههای هراسیدهی آن سوی میلهها
یا انسانی مطرود رانده شده
به درون خود
به دنیای تنهای درون خود
همچون خرسی قطبی، دور از برف و یخ.
دیگر چه تفاوت میکند کجا باشم من؟
اینجا در غربت همچون نغمهای ناساز
بی تلاشی برای همسازی یا آنجا در وطن خوار و ذلیل
و مرا نخواهد فریفت اندیشه زبان مادری و
ندای مهر آمیزش.
همزبانی را بی همدلی چه سود؟
و سرودن برای آنهایی که بلعندگان اباطیل روزنامههایند؟ همۀ آنها به قرن بیستم تعلق دارند و من دور افتادهام
تباه شده همچون کنده درختی در مسیر خیابانی
با ردیف درختان تناور پرشاخ و برگ
همه چیز و همه کس برای من یکسره بی اهمیت است
و این چه بسا غایت دلمردگی باشد
نشانهها و نماد هایی که روزگاری بومی بودند
اما تاریخ همه وقایع، پاک شده است:
روح دیگر موطنش را باز نمیشناسد.
زیرا وطن محروم کرده است مرا
از آغوش مادرانه و مهر سراسرش
چنانکه سرتاسر روح مرا اگر بکارید
کمترین نشانی از زاد و بوم من در آن نیابید.
خانهها بیگانه، کلیساها ویرانه
همه چیز یکسره برای من بی اهمیت است
تنها ای کاش کنار جاده بوته کمیابی میرویید
بوته سماق کوهی...
- مارینا تسوتایوا، غم غربت
@anjoman_adabiyat_uni_of_Qom