💢این یک گزارش نیست!
🖍چیزهایی است که شامگاه شنبه و بامداد یکشنبه با چشمان خودم اطراف
#زندان_اوین دیدهام. ناقص و پراکنده است. نمیدانم نوشتنش فایدهای دارد یا نه. نمیدانم از سر خشم، ناامیدی یا عادت است که مینویسم. فقط مینویسم چون بیهودگی نوشتن را به بیهودگی ننوشتن ترجیح میدهم.
🖍تَرک موتور، از لابلای خودروها، گاهی از پیادهراه و گاهی در خلاف جهت مسیر اتوبان، پیش میرویم. هر چه جلوتر میروی، بوی دود و سوختگی بیشتر میشود. تمام اتوبانهای منتهی به
#زندان_اوین از کیلومترها دورتر قفل است. اینجا و آنجا زنان و مردانی را میبینی که پیاده، رو به شمال میروند.
🖍به جایی میرسی که اتوبان را بستهاند. بر میگردی. روی مکانیاب گوشی، برای بار چندم مینویسی
#زندان_اوین و دکمه جستجو را فشار میدهی. میروی تا جایی که باز همان آدمها با همان لباسها راه را بستهاند. بر میگردی و دوباره...
🖍بالاخره با هزار مکافات میرسی به همان پیچ معروف که اگر دست چپ توی سرازیری بپیچی میرسی به
#زندانیان_اوین و سربالایی دست راست میرود سمت درکه. اینجا دیگر جوری سفت و سخت، صف بستهاند که هیچجوره نمیشود رد بشوی. مثل بقیه آدمها، خواستهناخواسته هُل داده میشوی سمت مقابل.
🖍با کوچه پسکوچههای درکه، پیچ و تاب میخوری و میروی بالا؛ نقشهات این است که حالا که در اصلی نشد، بروی سمت در ملاقات
#زندان_اوین. پیادهها یا موتورسوارهایی که روی تَرکشان زنان نشستهاند زیادند. چیزی نمیگویند اما همه میدانند دارند یک جا میروند.
🖍یک دفعه لیزر میافتد توی چشمت. صد، صد و پنجاه متر جلوتر، کسی از میان تاریکی فریاد میزند: برگرد! برگرد! شاید پنجاه نفری بشوند. نقاب زدهاند، موتورها را تکیه دادهاند به جک و صف کشیدهاند. راه در ملاقات
#زندانیان_اوین هم بسته است. آدمها اما قرار نیست برگردند.
🖍یک پیچ پایینتر میایستی. سیگاری میگیرانی؛ سعی کن تمرکز کنی! بقیه هم کم و بیش همان کار میکنند. آدمها در اضطراب، البته اگر دلیل نگرانیشان یکی باشد، اغلب مثل هم رفتار میکنند. همه بیآنکه چیزی بگویند میدانند مقصد بعدی کجاست؛ سمت دانشگاه و از آنجا درکه. شاید از بالا بشود.
🖍ازدحام آدم و خودرو در میدان دانشگاه، ۱۲ شب، مثل میدان انقلاب ساعت پنج عصر است. باور کنید یا نه، باید بیشتر هم باشد. باز هم از لابلای خودروها و پیادهراهها به سمت شمال. گُله به گُله موتورها، تکیه داده شدهاند به جک و کنارشان مردان نقابپوش با تفنگ پینتبال ایستادهاند.
🖍کافههای درکه همه بسته است. خبری هم از دست فروشان نیست. آدمها سرازیر میشوند سمت پایین. دویست متری مانده به در ملاقات
#زندان_اوین، بازهم صف مردان نقابپوش. این دفعه دیگر، راستی راستی نمیشود جلوتر رفت. آدمها همانجا میایستند چون همه راهها را رفتهاند و دیگر راهی نمانده.
🖍اضطراب، هوای پاییز را لبریز کرده. آدمها، ترس خورده و نگران کنارهم ایستادهاند اما خیال برگشتن ندارند. مردان نقابپوش، اجازه عبور نمیدهند و خودروها را بر میگردانند.
🖍آدمها به چشمهای همدیگر نگاههای دزدانه میکنند. باید در یکی دو ثانیه تصمیم بگیری و تشخیص بدهی که طرف قابل اعتماد هست یا نه. یک خصلت دیگر آدمیزاد وقتی با نگرانی مشترک روبرو میشود این است که دلش میخواهد در موردش حرف بزند. اینجا هم یک چیز مشترک بین این آدم هاست؛
#زندانیان_اوین.
🖍اینجوری است که غریبهها با هم خودی میشوند؛ یکی دو نگاه دزدانه، یکی دو کلمه رمز مثل «عجب وضعی است» یا «خدا لعنتشون کنه...» و بعدش مثل اینکه طرف را صد سال است که میشناسی...
🖍اینجا یک جورایی آخر خط است. آدمها نیم ساعتی این پا و آن پا میشوند. سر صحبت را با همدیگر باز میکنند و سیگار میکشند. بعدش باید رفت؛ شاید بشود از در پایین خبری گرفت. جو میدان دانشگاه موقع برگشت امنیتیتر شده. به موتورسوار جلویی میگویند بزن بغل...میسابی به الک و لیز میخوری..
🖍میدان دانشگاه قفل است و خودروها بوق میزنند. یک گوشه میدان، یک مرد و دو زن سالمند توی تاریکی نشستهاند. دوباره همان تاکتیک همیشگی؛ نگاهِ دزدانه، اسمِرمز و بعدش دیگر خودی هستید. یکی از زنها، آرام و بیصدا اشک میریزد. مرد و زن دیگر سعی میکنند دلداریش بدهند. پسرش آنجاست...