💫 شازده کوچولو و پادشاه
https://t.center/LaVilleLumiere
https://t.center/andishehsarapub
در سیارۀ اول پادشاهی زندگی میکرد.
پادشاه به محض دیدن شازده کوچولو فریاد زد:
- آهان! این هم رعیت!
شازده کوچولو در دلش گفت:
- او مرا از کجا میشناسد؟ او که مرا قبلاً ندیده است!
نمیدانست مفهوم دنیا از نظر پادشاهان بسیار ساده است: ««همۀ مردم، رعیت هستند.»
پادشاه سرمست و مغرور از اینکه بر کسی حکمرانی میکند، گفت:
«نزدیکتر بیا تا بهتر ببینمت.»
شازده کوچولو خمیازهای کشید.
پادشاه گفت:
«خمیازه کشیدن در حضور پادشاه به دور از ادب است. من تو را از این کار منع میکنم.»
شازده کوچولو خجالتزده شد و گفت:
«ز راه دوری آمدهام و هیچ نخوابیدهام. نمیتوانم جلوی خمیازهام را بگیرم.»
پادشاه گفت:
«پس من به تو فرمان میدهم که خمیازه بکشی! سالهاست ندیدهام کسی خمیازه بکشد. خمیازه برایم تازگی دارد. زودباش خمیازه بکش! این یک دستور است.»
شازده کوچولو که رنگش سرخ شده بود، دستپاچه گفت:
«اما من دیگر خمیازهام نمیآید.»
پادشاه گفت:
«پس من دستور میدهم که گاهی خمیازه بکشی و گاهی ...»
پادشاه بریده بریده حرف میزد و پیدا بود که رنجیده است.
چون پادشاه اساساً دوست داشت که دستورش اجرا شود و تحمل نافرمانی و سرکشی را نداشت.
شازده کوچولو مؤدبانه پرسید:
«اجازۀ نشستن میدهید؟»
پادشاه گفت:
«به تو فرمان میدهم که بنشینی!»
شازده کوچولو متحیر شده بود. بر سیارۀ به این کوچکی، پادشاه بر چه چیز حکمرانی میکرد؟ به او گفت:
«اعلیحضرت! عذر میخواهم. میخواهم از شما سؤالی ....»
پادشاه شتابزده گفت:
«به تو دستور میدهم که از من سؤال کنی!»
شازده کوچولو:
«پادشاه بر چه چیز حکومت میکنند؟»
پادشاه پاسخ داد:
«بر همهچیز.»
شازده کوچولو پرسید:
«بر همهچیز؟»
پادشاه سیارۀ خود و دیگر سیارات و ستارگان را نشان داد.
شازده کوچولو گفت:
«یعنی بر همۀ اینها؟»
پادشاه:
«بله. بر همۀ اینها.»
شازده کوچولو:
«سیارات همه از شما دستور میگیرند؟»
پادشاه:
«البته. همه از من اطاعت میکنند. من بینظمی و نافرمانی را بر کسی نمیبخشم.»
اینچنین اقتداری شازده کوچولو را به حیرت انداخت. او که دلش برای غروب آفتاب تنگ شده بود دل به دریا زد و از پادشاه تقاضایی کرد:
«دلم میخواهد غروب خورشید را تماشا کنم. خواهش میکنم به خورشید فرمان بدهید که غروب کند.»
پادشاه:
«اگر به یکی از سردارانم دستور بدهم مثل پروانه از گلی به روی گل دیگر پرواز کند و یا یک داستان غمانگیز بنویسد و یا اینکه به یک مرغ دریایی تبدیل شود و او فرمان مرا اجرا نکند، کدامیک از ما مقصریم؟»
شازده کوچولو:
«البته شما!»
پادشاه:
«درست است.
🔴از هرکس باید چیزی را خواست که در توان او باشد. قدرت باید بر پایۀ عقل باشد. اگر به مردم خود دستور بدهی که خود را به دریا بیندازند، انقلاب خواهند کرد. من فرمانهای عاقلانه صادر میکنم. بنابراین حق دارم که اطاعت مطلق بخواهم.»
شازده کوچولو که هرگز سؤال خود را فراموش نمیکرد گفت:
«پس غروب آفتاب چه میشود؟»
پادشاه:
«تو هم غروب خورشید را خواهی دید. من دستور میدهم که خورشید غروب کند ولی چون باید سیاست کشورداری داشته باشم، تا مساعد شدن اوضاع منتظر میمانم.»
شازده کوچولو:
«اوضاع کی مساعد میشود؟»
پادشاه تقویم قطوری را ورق زد و گفت:
«امشب! در حدود ساعت هفت و چهل دقیقه. در آن موقع میبینی که فرمان من چهطور اجرا میشود!»
شازده کوچولو خمیازه کشید. افسوس میخورد که غروب خورشید را ندیده است. کمی هم کسل شده بود. این بود که به پادشاه گفت:
«من دیگر در اینجا کاری ندارم. میروم.»
پادشاه که از داشتن یک رعیت آن همه احساس غرور میکرد گفت:
«نرو! پیش من بمان تا تو را وزیر خود کنم!»
شازده کوچولو:
«وزیرِ چه؟»
پادشاه:
«وزیر دادگستری!»
شازده کوچولو:
«اما اینجا که کسی نیست که محاکمه شود.»
پادشاه:
«پس تو خودت را محاکمه خواهی کرد. این دشوارترین کار است. همیشه محاکمۀ خود از محاکمۀ دیگران سختتر است. تو اگر توانستی در مورد خودت خوب قضاوت کنی قاضی واقعی هستی.»
شازده کوچولو:
«صحیح میفرمایید. ولی من هرجا که باشم میتوانم دربارۀ خودم قضاوت کنم و نیازی به ماندن در اینجا نیست.
دیگر باید بروم.»
پادشاه:
«نه! نه! نرو!»
شازده کوچولو كه مصمم به رفتن بود گفت:
«اگر پادشاه مایل باشند که فرمانشان بیچونوچرا اجرا شود٬ بد نیست فرمان عاقلانهای صادر کنند. مثلاً فرمان دهند که ظرف یک دقیقه از اینجا بروم. شرایط برای این کار مساعد است.»
پادشاه پاسخی نداد. شازده کوچولو لحظهای دودل ماند اما سرانجام آهی کشید و به راه افتاد.
پادشاه فریاد زد:
«تو را سفیر خود میکنم.»
و لحن صدایش بسیار مقتدرانه بود.
آنتوان دو سَنت اگزوپری
https://t.center/andishehsarapub