پدر کارگر پسرش رو با خودش میبره سر کار تا کمکدستش باشه. همسایه از سر و صدا شکایت میکنه، و پسر جوابش رو میده، و همسایه ازینکه از پسر یک کاگر جواب شنیده عصبانیتر میشه. پدر به جای اینکه پشت پسرش دربیاد، یه تشری هم بش میزنه و از همسایه بابت کلهخراب بودن پسرش عذرخواهی میکنه. چون به درستی فکر میکنه اگه کوچکترین حدی از غرور و عزت نفس نشون بده اون کار رو از دست میدن، چون رضایت همسایه برای صاحبکار مهمتره. و اگه کار رو از دست بدن باید گشنه بخوابند.
اینجوری فقط یک چیز به پسرش تدریس میکنه: ما فقیر به دنیا اومدیم، پس صبح که از خونه میزنیم بیرون باید هرچی غرور و شخصیت و عزت داریم بذاریم تو خونه بمونه و بعد بریم سر کار. و پسر هم فقط یک چیز یاد میگیره: گشنه نخوابیدن باارزشترین چیز دنیاست، و بقیه چیزها هیچ ارزشی ندارند. که بدون پول ما موجوداتی تهی هستیم، یا اصلا وجود نداریم.
پسری که اینجوری بزرگ بشه، برای قبر همین پدر زحمتکش یک قطعه سنگ هم نخواهد خرید، چون توجیه اقتصادی نداره. اما این قسمتش ربطی به جامعه نداره. مردم ازینکه قبر پدران زحمتکش گم بشه آسیبی نمیبینند. اما از تکثیر آدمهایی که فکر میکنند تنها راه تهی نبودن پول داشتنه، آسیبهای زیادی خواهد دید.
اون پدر زحمتکش تا وقتی زنده بود، خودش رو از انسانهای بیآزار معرفی میکرد، و بقیه هم تأییدش میکردند. چرا که همیشه عذرخواهی کردن، مترادف بیآزار بودن تعیین شده. و دلش خوش بود که مال حلال بدست آورده، و کسی ازش ناراضی نیست، پس حداقل قدردانی خدا اینه که در دنیای بعدی، یه زندگی راحت در اختیارش قرار بده. اما با تربیت آدمهایی که جنگیدن برای هرچیزی غیر از پول رو بیمعنی میدونند، آسیبهای عمیق و طولانی به جامعه زد.
اگه خدایی وجود داشته باشه، گول دستهای پینه بسته رو نمیخوره، و دلش برای کسانی که انتخاب کردهاند کسی نباشند، نمیسوزه.