#منتشر_شد#آستین_بالا_بزنگزیده داستانهای کوتاه استان
#کهگیلویه_و_بویراحمدبه کوشش واحد آفرینشهای ادبی حوزه هنری استان
کهگیلویه و بویراحمدحوصله کن. فایده دارد؟ ندارد. یکی پسرش مُرد. دو پسر داشت. یکیشان مُرد. زد به کوه. زنش را طلاق داده بود. زن از خدا بخواهد، بار
و بندیل بست. رفت پیِ قسمتش. قسمتش؟ لا اله الا الله! شیطان میگوید بگو. نمیگویم. رفت کدام گورستان؟ خدا عالم است. با یک کامیون رفت. شیراز؟ اهواز؟ کسی نمیداند. مَرد دیوانه شد. پسرش مُرده بود. شرف نمانده بود برایش. زد به کوه. بهمن بود. بادامها گل کرده بودند. تاساریها پیاش ویلان شدند. پسرک شیون میکرد. نه پدر داشت، نه مادر. ریز بود. اسمش موری بود. موری غلامی. سوم بود. کلاس سوم. معلم میزد زیر خنده. میگفت «مورچه.» بچهها میزدند زیر خنده. معلم میگفت «میازار موری که دانهکش است.» موری کز کرده بود تهِ کلاس. مادرش غیب شده بود...
از داستان آستین بالا بزن
نوشته:
#حسن_بهرامی#چاپ_اول۲۵۰۰۰۰ ریال
#نشر_آناپنا@anapanapub