نشر آناپنا

#ریموند_چندلر
Канал
Логотип телеграм канала نشر آناپنا
@anapanapubПродвигать
103
подписчика
805
фото
67
видео
188
ссылок
نشر آناپنا:ناشر تخصصی ادبیات؛ شعر و رمان ارتباط با ما @Dr_ssmousavi 021-66377611 09213252858
#چاپ_دوم_رسید
#پنجره_بالایی
#ریموند_چندلر
#فتح‌اله_جعفری_جوزانی

۳۰۰ صفحه / چاپ دوم /۱۲۶،۰۰۰ تومان

از ديوارِ جلويي ساختمون و بوته‌هاي رسيدگي شده‌اش كه داشتن گل مي‌دادن، حدود نيم هكتار چمنِ عاليِ سبز روي يه شيبِ ملايم تا خيابون پهن شده بود و سرِ راه از كنارِ يه درختِ سرو رد مي‌شد و مث يه رودخونه‌ی سبزِ خنك كه از دورِ يه سنگ رد ميشه، سرازير مي‌شد پايين. پياده‌رو و باغ‌راه هر دو خيلي پهن بودن و توي باغ‌راه سه تا اقاقياي سفيد بود كه به تماشا كردنش مي‌ارزيد. عطرِ غليظِ تابستون تو هواي صبح پخش شده بود. توي هواي از نفس افتاده‌ی روزي كه اون‌ها بهش مي‌گفتن يه روزِ خوبِ خنك، همه‌ی چيزهايي كه رشد مي‌كنن كاملاً بي‌حركت بودن...

#نشر_آناپنا
@anapanapub
#چاپ_دوم_رسید
#خواب_ابدی
#ریموند_چندلر
#فتح‌اله_جعفری_جوزانی
چاپ دوم / ۳۲۴ صفحه / ۱۳۶،۰۰۰ تومان

حدود ساعت یازده صبحِ یه روزِ وسط‌های ماه اکتبر بود، آفتاب در حالِ درخشیدن نبود و پایین تپه‌ها منظره‌ی بارونِ تندِ خیس دیده می‌شد. کت و شلوار آبیِ کمرنگم تنم بود، با پیرهن، کراوات و دستمال جیبیِ نمایشیِ آبیِ تیره و کفشِ هشت تَرکِ مشکی و جوراب‌های پشمیِ مشکی که عکس ساعت‌های آبیِ تیره روشون بود. مرتب، تمیز، اصلاح شده و هوشیار بودم و واسه‌ام مهم نبود که کِی از این حالم خبر داشت. من تمامِ اون چیزهایی بودم که یه کارآگاهِ خوش‌پوش باید باشه. داشتم می‌رفتم ملاقات چهار میلیون دلار...
#نشر_آناپنا
@anapanapub
#چاپ_دوم_رسید
#بدرود_محبوب_من
#ریموند_چندلر
#فتح‌اله_جعفری_جوزانی

چاپ دوم / ۴۰۴ صفحه / ۱۷۰،۰۰۰ تومان

روزِ گرمی بود، تقریباً آخر ماه مارس بود و من بیرونِ سلمونی وایسادم و به تابلوی نئونِ یه مرکز خوراک و قمار به اسم فلوریان که اون بالا زده بود بیرون نگاه می‌کردم. یه مرد دیگه هم داشت به تابلوی اون بالا نگاه می‌کرد. اون داشت با ذوقِ مداومی به پنجره‌های گرد و خاک گرفته‌ی اون بالا نگاه می‌کرد، مثل مهاجرِ هیکل‌دار و خوش‌قیافه‌ای که واسه اولین بار چشمش به مجسمه‌ی آزادی افتاده بود. اون مردِ گنده‌ای بود اما قدِش بلندتر از یه متر و نود سانت نبود و پهناش از یه کامیونِ حملِ آبجو بیشتر نبود. حدودِ سه متر از من فاصله داشت. دست‌هاش شُل دو طرفِ بدنش آویزون بودن و یه سیگار برگِ فراموش شده پشتِ انگشت‌های خیلی بزرگِش داشت دود می‌کرد...
#نشر_آناپنا
@anapanapub
#چاپ_دوم_رسید
#بانویی_در_دریاچه
#ریموند_چندلر
#فتح‌اله_جعفری_جوزانی
چاپ دوم / ۳۷۶ صفحه / ۱۶۰،۰۰۰ تومان
به نقطه‌ای که کاملاً بالای سرِ من بود نگاه کرد. «توی بِی سیتی . اون خونه را می‌تونم پیدا کنم، ولی آدرسِش یادم رفته. فکر کنم دوشیزه فرامسِت می‌تونه اون را بهت بده. نیازی نیست بدونه که اون را برای چی می‌خوای. به احتمال زیاد می‌دونه. و گفتی صد دلار هم بیعانه می‌خوای.»
گفتم: «وِلِش کن. اون فقط یه چیزی بود که وقتی داشتین من را لگدمال می‌کردین گفتم.» نیشخند زد. بلند شدم و در¬حالی¬که نگاهش می‌کردم کنارِ میز معطل کردم. بعد از یه لحظه گفتم: «چیزِ مهمی را که از من پنهون نمی‌کنید، می‌کنید؟» به شستِش نگاه کرد. «نه. هیچی را پنهان نمی‌کنم. من نگرانم و می‌خوام بدونم که اون کجاست. شدیداً نگرانم. اگر هر چزی گیر آوردی، هر وقتی که بود، به من زنگ بزن، شب یا روز.» گفتم که اون کار را می‌کنم، و با هم دست دادیم و من طولِ اون دفترِ دراز و خنک را طی کردم و برگشتم رفتم بیرون، جایی که دوشیزه فرامست با وقار پشتِ میزِش نشسته بود...
#نشر_آناپنا
@anapanapub
#چاپ_دوم_رسید
#از_اول
#ریموند_چندلر
#فتح‌اله_جعفری_جوزانی
چاپ دوم / ۲۶۰ صفحه / ۱۱۰،۰۰۰ تومان


هیچ کاری نداشت. قطار سوپرچیف، تقریباً طبق روال همیشه، سرِ وقت اومد و پیدا کردنِ سوژه مثل پیدا کردن یه کانگورو که کت شلوار رسمی تنش باشه آسون بود. هیچی دستش نبود غیر از یه کتاب شومیز که انداختش توی اولین سطل زباله‌ای که رسید بهش. نشست و به زمین نگاه کرد. غمگین‌ترین دختری بود که دیده بودم. بعد از مدتی بلند شد و رفت سراغِ قفسه‌ی کتاب‌ها. بی‌اونکه چیزی انتخاب کنه ترکِش کرد، به ساعت بزرگ روی دیوار نگاه کرد و رفت توی یه کیوسک تلفن عمومی و در را روی خودش بست. بعد از انداختن یه مشت سکه توی تلفن با یه نفر صحبت کرد. قیافه‌اش اصلاً تغییری نکرد. گوشی را گذاشت و رفت سراغ قفسه‌ی مجله‌ها، یه مجله‌ی نیویورکِر برداشت، دوباره به ساعتش نگاه کرد، و نشست به خوندن.
یه کت دامن آبی سورمه‌ای دست دوز تنش بود با یه بلوز سفید که یقه‌اش پیدا بود و یه گلِ سینه‌ی بزرگ یاقوتِ کبود به یقه‌اش وصل بود که احتمالاً با گوشواره‌اش هماهنگ بود، اگه می‌تونستم گوشه‌اش را ببینم. موهاش به رنگ سرخِ غروب بود...
#نشر_آناپنا
@anapanapub
اون شب بادِ کویری‌ای می ‌وزید. یکی از اون بادهای داغِ خشکِ سانتا آنا بود که از گذرگاه‌های کوه میاد پایین و باعث میشه موهات فِر بخورن و اعصابت به هم بریزه و پوستِ تنت بخاره. اونجور شب‌ها تمام پارتی‌های میگساری با دعوا ختم میشن. زن های کوچکِ صبور، لبه‌ی کاردها را لمس می کنن و گردن شوهرهاشون را بررسی می‌کنن. هر اتفاقی می‌تونه بیفته. حتی ممکنه توی میخونه یه لیوانِ پُر آبجو گیرت بیاد.
#باد_سرخ
#ریموند_چندلر
#فتح‌اله_جعفری‌_جوزانی
#نشر_آناپنا
@anapanapub
تِد کارمادی از بارون خوشش می‌اومد؛ از حسش، از صداش، از بوش خوشش می‌اومد. اون از سواری لاسال کوپه‌اش پیاده شد و درحالی‌که یقه‌ی بلند پالتوی جیر آبیش گوش‌هاش را غلغلک می‌داد، دست‌هاش توی جیب‌هاش بودن و یه سیگارِ مرطوب لای لب‌هاش پت‌پت می‌کرد، مدتی کنار ورودی کاروندلِه وایساد. بعد رفت داخل و از جلوی آرایشگاه مردونه و دراگ استور و عطرفروشی رد شد؛ توی اون عطرفروشی شیشه‌های عطر مثل گروه نمایش‌های موزیکال برادوی توی پرده‌ی آخر ردیف ردیف چیده و با ظرافت نور داده شده بودن.
یه ستون با رگه‌های طلایی را دور زد و رفت توی آسانسوری که کفِ نرمی داشت.
#اسلحه‌ها_در_کاباره_سیرانو
#ریموند_چندلر
#فتح‌اله_جعفری‌_جوزانی
#نشر_آناپنا
@anapanapub
Ещё