امسال
شب از دوازده گذشته و همه ی ساکنان آپارتمان بیست و چهار واحدیِ ته بن بست، دور آمبولانس خالی جمع شدن و منتظر دکتر و دو نفر همراهشن که چند دقیقه پیش با یه تخت خالی به طبقه ی چهارم رفتن. بُهت و ندونستن از نگاه و حرفهای همه پیداست. اینکه چی می تونه یه آدمُ از تو اینقدر زجر بده که خودکشی از سرش نمی افته؟ اینکه یه آدم اون هم یه زن مگه چقدر جون داره که هر بار تا دم مرگ می ره و برش می گردونن؟ اینکه از حرف های سرایدار و زن مدیر ساختمون که اول از همه بالا سرش رسیدن پیداست دیگه قصه ی این زن تمومه و این بار شاید از تخت آمبولانس به تخت بیمارستان هم نرسه.
دو افسر پلیس که چند دقیقه بعد از آمبولانس به بن بست رسیدن با صورت پر از خواب و خمیازه از جیپ رو باز پیاده می شن و یکی شون که بزرگتر و درجه پرتر به نظر می رسه سریدار آپارتمانُ به سؤال و تفتیش گرفته و سرایدار هم حواس جمع و با ترس جواب می ده و هر از گاهی میون حرف هاش با دست به زن مدیر ساختمون اشاره می کنه که بین همسایه ها و چند قدم دورتر ایستاده. پلیس ارشد همین که گوشش به سرایداره و سبیل چخماقی شو آروم آروم تاب می ده، با اخم نگاهی به زن می اندازه. ...
#بی مرگی
#حسن_فاضل #نشر_آناپنا@anapanapub