قدم می زدم درخت به درخت اندیشه ام را و #عشق #نورباران#آفتابی بود منعکس در #شبنم چکیده از شوقی بهارگونه .... #ناگهان#بادها در #تبعیضی خزان زده #سفری بر برگ برگ وجودم رقم زدند در جدال #تلخ وحشت بی نفس زرد و پلاسیده گویی #مردابی از مرگ در برگرفته بود احساسم را ... #دارکوبها نوک می زدند و می خراشیدند خاطرات ذهن آشفته ام را گیج و مبهم سرد و یخ زده زیر آوار #برفی که #سپیدی اش #چراغ امیدی نبود برای منی که پوچ و پیچیده در اوهام #توان ایستادنم خشکیده بود و فریادی تیر میکشید در نای خسته ام ... ناگهان در تیرگی نیاز صدایی از #گوشه های متروک خیالم #خدایگونه چون #فانوسی تابان خواندم به رهایی ... #رستاخیزی #باغ وجودم را به سبزینگی می رساند ... ریشه هایم در تنفس خاک #عشق را در دستانم بارور میکردند ... و #خدا همیشه در آخرین دم هبوط را به اوجی ورای تخیل به تصویر میکشاند .....