خون با تمام نفرت از مردانگی جاریست! #عشق است و از پایان نامردانه بیزار است! (وقتی #هراس عاشقی، در شب گرفتار است... حتی #جنونِ پر زدن محکوم #دیوار است...)
عشق است و #حیرت پیش پایش رنگ میبازد مخصوصا اینجا پشت این دیوار نامرئی! (#محکمترین مصراع دنیا، #کوچه را گم کرد)!؛ یک #منظره، یک مرد، یک اصرار نامرئی...
از چشمهایش حسرت #پرواز میبارید غمگینترین باران دنیا باز میبارید! بر #پیکرش هر زخمه یک آواز میبارید آهنگ خون از سیمهای #ساز میبارید!
دنبال نور از کودکیهایش گذر کرد و یک عمر را در #عصر خوب جمعههایش ماند با چشمهایت روبرو شد، ماه را گم کرد #دیوانهوار از آخرین مرثیه بندی خواند:
تو در سرت غیر از غرور تازیانه نیست! من در تنم رگهای خونین نهاوند است! من با نگاهم اشک در #آغوش میگیرم تو در نگاهت سرخی کمرنگ لبخند است...