روح سردرگم من بوی جنگل میداد؛ و نگاه تو در آن آتشی میکاشت و بوی چوب سوخته همه جا را فرا میگرفت. چشم تو پنجرهای مرموز بود. کاش میدانستم پشت این پنجره کیست؟ کاش میدانستم چه کسی در تو اقامت دارد که اینگونه در وجود غرق در خلأم جوش و خروش ایجاد میکرد. کاش آتش بودی و میسوزاندی علف هرزه تریدم را؛ اما تو چشمه ای بودی و میرویاندی دانه خفته امیدم را. امیدی که از عشق دروغینت ریشه گرفته بود. کاش میسوخت این ریشههای خاطرات کاش.