تو دانشگاه یه مسیری هست که به تریای کنار دانشکده ختم میشه. یه مسیر پر درخت و سرسبز هست که هر وقت از سرکار برمیگردم برای رفتن به خوابگاه باید ازونجا رد بشم.
بعضی شبا حدودای ساعت نه که دارم از سرکار برمیگردم، هیچ کس اونجا نیست. درختان تا آسمون کشیده شدن و بالا تر از همشون ماه اونجا وایستاده.
و برای سه دقیقه، فقط سه دقیقه که آهنگ Young and beautiful از گوشی های هندزفریم پخش میشه و باد خنک صورتمو نوازش میکنه، صاحب تمام کلمات دنیا میشم.
حس میکنم میتونم زیباترین شعر ها و داستان هارو بنویسم. میتونم بهترین کتاب ها رو بخونم و درباره همه چیز، صفحه ها بنویسم. اون لحظه تو کلمات غرق میشم و هیچ درکی از فضا و زمان ندارم. نه گذشته ای هست نه حال و نه آینده ای. با غم هام و شادی هام یکی میشم و دیگه شخصیت فرعی داستان زندگی خودم نیستم. فقط و فقط خودم و حس می کنم. توی اون لحظه نه خودمو دوست دارم، نه از خودم متنفرم. توی اون لحظه فقط و فقط «منم» که وجود دارم.