🔹به سختی می خواست از مترو پیاده شود. ویلچرش را گرفتم و کمک کردم در میان جمعیتی که برای ورود، فشار میآوردند بیرون برود. دیدم نمیگذارند و الان در بسته میشود
داد زدم آقااااایون باید صبر کنید تا اول کسانی که پیاده میشوند بروند بیرون بعد وارد شوید
🔸جوان لاغر اندام و از خودراضی اومد توی صورتم و گفت: چی میگی زپرتی؟
دیدم الان دعوام میشه و این معلول روی ویلچر میماند تا ایستگاه بعد. بیخیال جواب شدم و به هر سختی بود ویلچر را بردم توی ایستگاه.
🔹می خواستم آقای معلول را از پله برقی بالا ببرم که گفت: اینجا برای معلولین آسانسور هست.
خدارو شکر کردم و ویلچر را تا کنار آسانسور هل دادم. دیدیم چند نفر وایسادن
🔸آسانسور که رسید یه دفعه همه رفتن تو آسانسور و جای ویلچر نشد
من که هنوز از زپرتی بودن خودم عصبانی بودم. دست گذاشتم روی در آسانسور و گفتم: آقایان محترم این آسانسور مخصوص معلولین است لطفا بفرمایید بیرون
یک جوان خندانی با حالت تمسخر گفت: ما هم معلولیم داداش
گفتم: منظورم معلولین جسمی است نه معلولین ذهنی
گفت: درست صحبت کن
گفتم: درست رفتار کن. حرف درست بشنو
اومد بیرون یقه منو بگیره. ویلچر را هل دادم تو و گفتم: آقا شما برو من با این جوان کار دارم...
🔹بقیه قصه چیز خیلی جالبی نیست اما در کل میخواهم بگویم اوضاع ما به دست خودمان خراب شده نه مردانی از فضا...
پ.ن: نمیشود با یک تذکر دنیا را عوض کرد اما می شود شب را با آرامش وجدان خوابید
#داستان_زندگی#مسعود_بصیری@ravanneviss@ammarpress🇮🇷