آخرین آرزو
بیستروژی بود که بیمارستان بود. تمام دکترها جوابش کرده بودند. به پچههایش گفت پیداش کنید. پیدایش کردند. وقتی واردشد تمام زورش را جمع کرد تا صاف روی تخت بنشیند. ماسک اکسیژن را پایین آورد و در چشمانش نگاه کرد.
سلام
سلام
(مکثیطولانی). چطوری؟
(تن صدای آهسته) خوبم
آرام آرام نزدیک میشود و روی تخت مینشیند.و نگاهشان به هم گره میخورد.
(درحالیکه چشمانش پور شده) ببخشید من خیلی
«هیسسس نمیخواد چیزی بگی، من هنوز دوست دارم.»
(با سرفه) میشه کمک کنی برم تو حیاط.
(با کمکش روی ویلجر مینشینند و به سمت در میروند.)
(وارد حیاط شدند، برف سنگینی میبارید ویلچرش را وسط حیاط گذاشت.)
(با سرفه) همینجا خوبه، برو پیش بچهها وایسا.
(او در کنار بچههایش مقابلش ایستاد)
ماسکش را پایین میآورد و به قاب عکس دلنشن مقابلش نگاه میکند و برای همیشه چشمانش را میبندد و برف همچنان میبارید
علی آراسته
#داستانک
@aliarastehfard