شعر ، ادبیات و زندگی

#محمد_مختاری
Channel
Art and Design
Books
Music
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Promote
267
subscribers
7.65K
photos
4.62K
videos
17.2K
links
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

برای بازگشتن

دوباره باز می‌گردی
و نخل‌های سوخته را سبز می‌کنی.

به بوی ورزایم
که بوی خاک و علف را گم کرده است
زمین و آسمان را می‌کاوم
هزار چادر آشفته را نشانم می‌دهند
که آفتاب هر یک
هر روز
روی گرده­‌ی بمبی
طلوع می‌کند.

چقدر آشنا داشته‌ای و نمی‌دانسته‌ای
ستارگان لبخند را
به یادت می‌آورند
و نیشکرها
دلواپس قدم‌هایت
آغوش گشوده‌­اند.
درون صحرایی درون آسمان انقلاب
حصیرِ سوخته‌ام را بر خاک می­‌کشم
و باد بوی خون را از گوشه‌هایش
به زادگاهم برمی‌گرداند.
چه انفجارهایی مهتاب را می‌آراید
ستاره روی شانه‌ی نخل‌های سوخته برمی‌آید
و خواب در شبِ آتش گرفته
تنها چشمان‌مان را می‌سوزاند.

زمان برای‌مان کافی نیست
زمان برای هیچ آواره­‌ای کافی نیست
زمان میانه‌­ی همسایگان و هم‌بیابانی‌ها تقسیم شده‌ست
کدام همسایه می‌تواند از تو بپرسد
که چند سال‌ست
نخندیده‌ای؟
کدام روزنه را در سینه‌ای
گشوده‌ایم
کز انتظار مالامالش وحشت نکرده باشیم؟
و جنگ زندگیت را آشکار کرد
و جنگ دربدری‌های‌مان را آشکار کرد
چه خارهایی در مردمک‌هایم روییده است
چه آتشی ریه‌هایت را انباشته‌ست.
چه کرده‌اند
با عمرت
چه کرده‌اند!
چه کرده‌اند
با انسان سرزمینم
چه کرده‌­اند!
برهنه بر گذر شرم
و تفته در صف تاریخ
درون صف‌ها با مرگ می‌جنگی
درون صف‌ها با زخم
با گرسنگی
با جنگ
می‌جنگیم

و جنگ
جنگ
جنگ
و آنقدر جنگیده‌ای
که نامی از تو نمانده‌ست.

چه تاب و توشی دارند این پوست‌های مفرغی
کشیده بر رگ‌های بردباری
و استخوان‌های دردمندی باستانی.

بزرگی زخمی که سرزمینت را
فرا گرفته
گام‌هایت را از راه باز نمی‌دارد.
چگونه زیبایت
ننامند
که جان آدمیان را
دوام می‌بخشی
و پایداری انسان را
به آفتاب و گیاه می‌آموزی
چگونه راز جهانت
نخوانند
که بی‌نشان می‌مانی
تا
نشان انسان باقی بماند.

میان جان و تنت
یقین ساده‌ای‌ست
که داس‌ها و گاومیش‌ها را آرام می‌کند
و “تانک‌فارم” را آرام می‌کند
و زادگاه‌مان را آرام می‌کند.
و نخل‌های سوخته می‌بینند
که باز خواهی گشت.

#محمد_مختاری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

ستوه

پیشانی کبودم را
بر روی آفتاب نخواهم گشود،
و پلک‌های سرخ پریشانم را
بر آبشار و چشمه فرو نخواهم بست.

با شرم سایه‌گسترم ای کوه‌ها فرو ریزید
و آتش مذاب زمین را
بر معبر عفونت طاعونیم
بیفروزید.

من همچنان به پیری این سرزمین
خو کرده‌ام
و لاشه‌ام سرایت گندیدن است.
توفان و سیل و دود و حریق
بس نیست،
راهی به آب‌های جهان
بگشائید.

آه آنچنان به خویشتن افتاده‌ام
که بازوانم دیگر
بازو نه، رشته‌های نیاز
و آز بی‌فرجامی‌ست
که صبح و شامی را پیوند می‌دهد،
وز معبر زمانه پلی می‌بندد
تا امن، تا حقارت.
کاش این زمان به راه نفس سرب و سنگ
می‌روئید.

این چشم روزگاری
بازی به تیزبینی خورشید بود،
و این دست روزگاری
تیغی به روشنائی آئینه.
در کوچه و خیابان
اینک
اندام‌های کور و کدر موج می‌زند.
آه این گروه بی‌ثمر
از خویش
آگاه نیست،
و شانه‌هایش
در زیر سنگ و آهن و آوار
می‌ترکد،
در چشم جان و گوش دلش رخنه کرده‌اند،
و در گلویش
زهری چکانده‌اند
که تارآوایش را
خشکانده است،
رشته‌های اعصابش را
سوزانده است.

بعد از کدام قرن بر این دشت
ساقه‌ای می‌روید.
و ناله‌های زمین را
در باد می‌پراکند؟

#محمد_مختاری

https://t.center/alahiaryparviz38
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چهره ات از سنگ تراشیده شده است
خونت از زمین سخت
تو از دریا می آیی
همه چیز را چون دریا
بر می گیری و می نگری و
به دور می افکنی.
سکوت در دل تست،
واژه ها را می بلعی
تو تاریکی هستی.
سحر برای تو سکوت است.

تو همچون صدای زمینی
_ درنگ سطل در چاه،
آواز آتش
تلپِّ افتادن سیبی
واژه های جویده جویده و بی امیدِ
دمِ در،
گریه کودک_
چیزهایی که هرگز عوض نمی‌شود.
تو عوض نمی شوی.

تو تاریکی هستی.

مهمانخانه متروکی هستی
با کف لخت اتاق‌هایش
که یکبار پسرک به درونش آمد
و کفشی به پا نداشت
و همیشه به یاد می‌آورد.
تو آن اتاق تاریکی
که همیشه به یاد می‌آورد.
مانند حیاطی باستانی
که سحر از آنجا آغاز شد.

🖍چزاره پاوزه
ترجمه:#محمد_مختاری،شاعر ونویسنده
#قتل‌های_زنجیره ای_حکومتی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

ندا می آید بی تاب و قطع می شود
با پوزخند
و انتظار نقش می بندد در
کوارتت ابرهای رو به رو

کسی برای عروسی انگار نی می زند
کسی برای عزا انگار
جغجغه به صدا در می آورد.

در بزرگ تالار می گشاید با شتاب
ندا و پوزخند می تابند در پی هم
و کوچه ها می پیچند تا میدان
پشت کلیسا
کنار می کشد خود را هوای سرد
تا خانه ی شماره ی پنج.

حیاط کوچک چارگوش
               منور از برف و قندیل یخ
و سرفه می پیچد در نرده های
پیچ در پیچ
صدای ساق های پوک و تب زده
در بله ها که بالا می روند
تا حجم تاریک مستطیل را بپیماید
           تا نور چارگوش آسمان.

نتی کشیده می شود بر کوبه ی در
و غیژی کوتاه قهوه ای سوخته را
می گرداند بر پاشنه
دراز می شود دست از درون و
می گیرد دعوتنامه ام را و پس می دهد
                         _ انگار خیلی دیر رسیده ام
درون خانه می گردد ابر بر نقاب های
شلوغ و سقف دلتنگ و تخت خاموش

به کوچه می نگرم از پنجره 
       کالسکه نزدیک شده است
به روی نت هایی که بر روی پایه نصب شده
انگشت می کشم
و صدای مرد بر می آید در تشییع خویش.

اتاق کوچک تاریک منتشر می شود
در مویه ی زمین
سیاه می زند از دور میز تحریر کهنه

کتاب های پراکنده
           پرده های کشیده
                     نواهای محجوب.
معلق است شب در حجمی کز رویا
              نشانه ای ندارد.
    
   به شانه ی "مهمان سنگی"
تکیه می دهم
و عینکم را پاک می کنم.
           
#محمد_مختاری

[email protected]
💥💥💥

شانزده آذر


شانزده آذر
در سینه‌ی تکامل سنگر می‌گیرد
شانزده آذر
در روزهای اول اردیبهشت‌
مقاومت می‌کند.

"جراحی بزرگ" را تدارک دیده‌اند
و گوشت‌ها و چربی‌ها را
به‌حرکت در آورده‌اند
قدّاره‌ها براه
افتاده‌اند
دیوارها و میله‌ها را دَر هم می‌شکنند

"جراحی بزرگ"
روز ستوه آمدن از مغز را
اعلام می‌کند.

روز هراسِ امنیت
از اطاق کو،
روز هراسِ ابتذال
از کارگاه هنر
روز هراسِ سرمایه
از دفاتر دانشجوئی

سرمایه‌های امریکائی
جهل و تفنگ را برادر خطاب می‌کنند
رگبارها هجوم‌جهالت را در تاریکی
ترسیم می‌کنند

رگبار‌ها صدای دانشگاه را نمی‌شنوند
رگبار‌ها مسیر مردم‌ را نمی‌بینند
رگبار‌ها کلاس‌ها را درو می‌کنند
و خونِ بیدار
از رگ‌های دور و نزدیک
شتک می‌زند

آگاهی ‌ازدحام جهالت را دور می‌زند
خون
ازدحام‌ ،شرارت را دور می‌زند.
خون در پیاده‌روها براه می‌افتد
دانشگاه در پیاده‌روها براه می‌افتد
در کارخانه‌ها براه می‌افتد
در مدرسه‌ها براه می‌افتد

در چار‌راه‌ها به بحث
می‌ایستد
در کوچه و خیابان مردم را
به پرسش وا می‌دارد
در آفتاب می‌درخشد و پاسخ می‌گوید
در سایه بحث می‌کند و موج می‌زند
در چشم‌ها زبانه می‌کشد
و در دهان‌ها شعار می‌دهد

در آمبولانس‌ها
آژیر می‌کشد.
و در اطاق‌های جراحی
مقاومت می‌کند.
در سردخانه‌ها
تقویم انقلاب را ورق می‌زند
و حجم بیمارستان‌ها را می‌ترکاند
موج خروش و خشم و جنازه
در چارسویِ ایران
می‌پراکند.

شهر و مریض‌خانه و گورستان
آگاهی را
بر شانه‌های تاریخ
می‌گردانند
مردم جنازه‌ها را می‌گردانند
و گوشت‌ها و چربی‌ها
در پیش‌ روی سوگ‌واران می‌رقصند.
میلاد حاکمیت جهل و تفنگ در دانشگاه
جشن گرفته می‌شود
و شانزده آذر
در خیابان آگاهی
مقاومت می‌کند.

#محمد_مختاری

[email protected]
💥💥💥

جشن پنهان           

اگر نبود همین یک دو واژه دنیا می‌گندید
ببین چگونه دهان از شکل می‌افتد
                                           وقتی می‌خواهد حقیقتی را کتمان کند!
کسی کنار من است
که یک دم از زیر چشم‌بند دیدمش پای آن دیوار بلند
و چون که اطمینان یافت که آخرین دمش را می‌شنوم  نامش را به زمزمه گفت و
دمای لبخندی نقش بست بر چهره‌اش که تا آن دم جز وحشتی کبود
                                                                                    نبود.  

من از اصالت اشیاء تصویری ندارم
گذر به خواب‌های رنگی را نیز وقتی آغاز کردم
که از لبانت رنگی ساطع شد
و چشم دید در آئینه‌ی صدا
که شکل‌های جهان با من مهربان شده‌اند.  

هوای مرگ که می‌پیچد
تولد شعر را باید پنهانی جشن گرفت
که حلقه‌های گل را تاب نمی‌آورد تنها بر گردن سکوت
                                                                                   مهرماه ۷۳

🖍#محمد_مختاری
#قتلهای_حکومتی
#قتلهای_زنجیره_ای_روشنفکران

[email protected]
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💥💥💥

درخت‌هایی که دار می‌شوند
دهان‌هایی که کج می‌شوند
زبان‌هایی که لال مانی می‌گیرند
صدای گُنگ و چشم انداز گُنگ و خواب گُنگ
و همهمه
که می‌انبوهد
می‌ترکد
رویا که تکه تکه می‌پراکند
دانشگاهی که حل می‌شود در زندانی و چشم اندازی که از هم می‌پاشد
خوابی که می‌شِکَند در چشم و چشم که میخ می‌شود در نقطه‌ای
و نقطه
که می‌ماند مَنگ در گوشه‌ای از کاسه سَر که همچنان غلت می‌خورد
غلت می‌خورد
غلت می‌خورد

بی خوابی
شعر و صدا:
«محمد مختاری»

زند ه یاد #محمد_مختاری
نام ویادش جاودان
[email protected]
💥💥💥

حالا چه چیز باید چاره کند وهمی را که در‌‌ هواست ؟
و لرزه‌های دل را می‌آویزد
با صدای بی‌راهی که می‌آید ناهوا
و می‌رود بی‌محابا
حالا چه‌گونه باید شب ها پروا کرد از نجوایی  ناپیدا
که گوش را می‌برد تا جایی
که آه باز می‌آرد تنها ؟
آوای بی‌قرار ماه است آیا
یا که دلی فرو می‌ریزد در رویا ؟
خطی که می‌رود از چشم
تا ماه و باز می‌گردد تا واهمه
تاریکی که را می‌آراید ؟
حالا کجاست لب‌هایی که
تنها وقتی آرام می‌گیرد
که بی‌آرام کرده باشد؟
حالا کجای دنیا آرام است، ها؟

#محمد_مختاری
 
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

اگر بیفسرد این دست
کدام شاخه به اعماق آفتاب
رها می‌شود؟
اگر بپژمرد این چشم
کدام آینه بر قامت جهان می‌تابد؟
میان بود و نبود ایستاده‌ای
و لحظۀ فرجامت آغاز دیگریست
قرار تقدیر از انعکاس اندامت
بر هم می‌خورد،
و چشم کودکت از انحنای دستانت دمیده است
جنین همواره در زایش است
و پوستوارۀ زهدان درد
زمانه‌ات را پوشانده است
برآر چشمانت را
برآر
که گردش چشمی
ظلمات غار را
به روشنایی همواره باز پیوسته است.

#محمد_مختاری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

نزديک شو!
اگر چه نگاهت ممنوع است
زنجيره‌ اشاره چنان از هم پاشيده
که حلقه های نگاه
در هم قرار نمی گيرند؛
دنيا نشانه های ما را
در حول و حوش غفلت خود ديده
و چشم پوشيده است.

نزديک شو!
اگرچه حضورت ممنوع،
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دويد در زبان
که حنجره به صفت هايش بدگمان
تا اينکه يک شب
از خم طاقی يک صدايت
لرزيد و ريخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.

يک يک درآمديم در هندسه انتظار
و هرکدام روی نيمکتی
يا زير طاقی
و گوشه ميدانی خلوت کرديم:
- سيمای تاب خورده
که خاک را چون شيارهايش آراسته
و خيره مانده در نفرتی قديمی
که عشق را همواره آواره خواسته.

تنها تو بودی!
انگار که حتی روی نيمکتی
نمی بايست بنشينی و در
طراوت خاموشی و فراموشی بنگری

نزدیک شو!
اگر چه قرارت ممنوع است.
هیچ انتظاری نیست
که رنگ دگر بپاشد
بر صفحه ی صبور
وقتی که ماهواره های طاق و نیمکت در خلٲ بگردد
و چهره ها تنها سیاه و سفید منعکس شود
و نیمی از تصویرها نیز
هنوز در نسخه های منفی
باقی مانده باشد.

نوری معلق است
در اشاره های ظلمانی
ورنه چگونه امشب نیز در این
ساعت بلند
باید به روی این نیمکت بنشینم
همچنان کنار این میدان
چشم انتظار شکی فسفرین
و برگ ترس خورده شمشاد تنها
در چشمم برق زند؟

نزدیک شو!
اگر چه تصویرت ممنوع است
ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده/
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیدا
از ضربه ای
که هر ساعت نواخته می شود
ترک بر می دارد خواب آب
و چهره ای پریشان موج در موج
می گردد و هوای خود را می جوید
در بازتاب گنگ سکه ای
در آب انداخته است.

پا می کشند سایه های مضطرب
در هیبت مدور نارون ها
و باد لحظه به لحظه
نشانه ها را می گرداند
دور تا دور میدان
اینجا خزه به حلقه شفافی چسبیده
که روزی از انگشتی افتاده،
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده
و روی صورت شب
لک انداخته است.


نزدیک شو!
اگرچه رویایت ممنوع است.

می بینی این حقیقت ماست
نزدیک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر
که گردیده گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقه‌ عزایی
که کم‌کم عادی شده است.

این یٲس مخملینه‌ ماست
یا توده‌ غبارگون وهمی برانگیخته؟
که بی تحاشی مدارهای درهم را چون ستاره های دنباله دار می پیماید؟

آرامشی است که بربادرفته،
یا سایه‌ پذیرشی که خون را پوشانده است؟
بی آنکه استعاره های وجدان از طعم اش بر کنار مانده باشد.

نزدیک شو!
اگرچه مدارت ممنوع است.
می شنوم طنین تنت می آید
از ته ظلمت
و تارهای تنم را متٲثر می کند.
شاید صدا دوباره به مفهوم اش بازگردد
شاید همین حوالی جایی
در حلقه‌ نگاهت قرار گیرم.

چیزی به صبح نمانده و
آخرین فرصت با نامت
در گلویم می تابد.
ماه شکسته صفحه مهتاب را
ناموزون می گرداند
و تاب می خورد حلقه‌ طناب
بر چوبه‌ بلند
که صبحگاه
شاید باز رخسار روز را
در آن قاب گیرند. 

#محمد_مختاری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥


ستیز

ستیزه وقتی آغاز شد
که در نگاهتان چشمان مارهائی را
                                  باز یافتیم
که نبض سادهٔ بیم و امیدمان را
به حلقه حلقهٔ رویای سبزتان
                         می پیوست.

چقدر آسان ویران می شدیم
چقدر آسان ویران می شدیم
و گنج پنهانی هرگز نبود
به زیر چنبرهٔ وحشت و ریائی
که روی ویرانی ها خفته بود.

بقایتان نگران کدام حادثه بود؟
گیاه از آوند های خود
بجز تداوم سبزینه
چه انتظاری دارد؟
صدایتان به کدام اضطراب عالم می پیوست
که نسلی از پی نسلی زوال مان را
می آموختید؟

گلویتان
به دوام صدای سهره ای نیز یاری نکرد
وگر که عشق می دانست
چگونه سیمایش را در نوازش اطفال
                           منخسف می کردید؟
به دست صاعقه
              پیشانی غرورتان را
                              در محرابش
به خوابگاه شیاطین می راند.
هزار مرتبه با خویش گفته بودیم
که انزجار خنجر زهرآلودیست
میان کتف زمان؛
و دست زنگی مستی از آستین تان
هر بار
فرود آمد.

هزار مار از اعضایتان
به نازکای گلوئی نیش می زند
که روی شانه و پستانتان
به نغمه های شادی تان
لرزیده است.

مگر که بودید
که صبر عالم
     بخشایش گناهتان را تعهد کرده باشد؟
مگر که عشق می بخشاید؟
مگر که بخشایش آرامتان می کند؟
چگونه آرام می یابید
که چاه ذهنتان را
        در راه کودکانتان
                    پوشیده اید؟

هنوز اول این ماجراست
ستیزه هایی کآغاز شده ست
درون دوزخ نیز
رهایشان نتواند کرد.

#محمد_مختاری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

گام‌ها از پیِ هم می‌رسند
تختِ کبود و قوسِ درد که تو در تو فرود می‌آید پُرشتاب و
کلافِ عصب را بُرش می‌زند
در کفِ پا و
زیرِ چشم‌بند فرو می‌رود.
خون و لعابِ دندان‌های هم را حس می‌کنیم از کهنه‌پاره‌ای خشکیده
که راه‌های صدا را نوبت به نوبت در دهانِ هر یک‌مان بسته است و جیغ‌ها برمی‌گردد
تا سرازیر شود به درون
آماس می‌کند روح و تاولِ بزرگ می‌ترکد در خون و ادرار
از نیم‌سایه‌ای که فرو افتاده است بر خاک
دستی سپید ساقِ عفن را
می‌بُرد و می‌اندازد در سطل زباله

گنجشک‌های سرگردان
دیگر درنگ نمی‌کنند
بر سیم‌ها که رمزِ شقاوت را می‌برند
و عابران ـــ که اکنون کم‌کم می‌بینم‌شان ـــ می‌آیند و می‌روند
نه هیچ‌یک نگاهی می‌اندازد
نه هیچ‌یک دماغ‌ش را می‌گیرد
و تکه‌ای از آفتاب انگار کافی‌ست تا از هم بپاشند
هم‌ذاتیِ عفونت و وحشت که سایه‌ای یگانه پیدا می‌کنند
تابوت‌ها که راهِ گورستان را
تنها
می‌پیمایند
و این خیابانِ دراز که غیبت‌ش را تشییع می‌کند

ـــ «آن نیمه‌ام کجاست؟
تا من چقدر گورستان باقی است؟»

گودال‌ها چه زود پُر شد
از ما که از طناب‌ها و آمبولانس‌ها یکدیگر را پایین می‌آوردیم
حتی صدای گریه‌ی هیچ‌کس را انگار نشنیدم
تا آمدی و ایستادی بر سینه‌ی بیابانی
و از تشنجِ خون‌ت آوایی برخاست
که یک روز در تن‌م
پیچیده بود و تاول را
ترکانده بود
آن شب که شهر را از تابوت بیرون کشیدند
گودالِ دسته‌جمعیِ ما را ستاره‌ها نشان کردند
از زیرِ دُب اکبر یک شب پایین آمدند و ردِ پای‌شان
بر خاک ماند.

#محمد_مختاری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥
«تابلوی هفتم»

این صبح از کدام سنگ سر بر میدارد
که جای تنهایی هر روز بر بناگوشش مانده است ؟
اینجا غریبه ای نبود .
این برگهای ریخته تمام یکدیگر را می شناختند
این خط برای هر چشمی خوانا بود
این جامه ها به بوی هم آغشته بودند
و این سبدهای خالی-صبحانه ی هنوز-
هر روز در کنار یکدیگر صف می بستند
خط عبور نور در هراس
خط عبور اندوه در تسلیم
خطی که شهر را در بیداری می آراید
خطی که شهر را در خواب می آراید
خطی که خواب را می آراید در بوی برگهای سرخ
آرایش درخت در بازتاب خون هایی که ریخته است بر پیاده رو
آرایش پیاده رو در سایه های دلواپس
آرایش و گرایش دلواپسی در سکوت
آرایش سکوت در سلولهای انفرادی
آرایش و گرایش سلولها در میله ها که چهره ها و نگاه ها را
مخطط کرده اند
قفلی بزرگ بر دهن خاک بسته اند .

#محمد_مختاری
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

به تنگ آمدن
و سر به کوه نهادن،
و خاک را دنبالِ خویش،
به برف‌هایی پیوستن،
که از زمستان
آوای گرگ‌ها را
درونِ خویش نهان کرده است.
سرودِ آهن و گندم
به لالای هراس و گرسنگی
انجامید
و زنجموره‌ی عمر
به هوی‌هوی غریبانه‌ای
کشید.

چگونه از دیدارِ دست‌هایی
غمگین نباشد
کز آسمان و زمین
کوتاه‌اند؟
چگونه چشم فرو بندد؟
ــــ که سینه‌ای انبوه
بر مصبِ رگ‌ها
هجوم آورده است.
و ره به هاویه‌ای می‌بَرَد
که لحظه‌لحظه فروتر می‌رود.

به انفجارِ دل‌اش آتشی برافروزید،
و دیدگان‌اش را
بیازمایید،
که آفتاب از شانه‌اش فرو می‌افتد.
و گر زمانی خاکسترِ سپیدش را
به‌دست باد رها دیدید،
به بویِ آن‌که پریشانی‌اش
تمامِ عالم را در بر می‌گیرد
به سرزمین‌اش نفرین
روا مدارید!

#محمد_مختاری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

شانزده آذر
درسینه ی تکامل، سنگر میگیرد
شانزده آذر
درروزهای اول اردیبهشت
مقاومت میکند
«جراحی بزرگ» را تدارک دیده اند
وگوشتها وچربیها را به حرکت درآورده اند
قداره ها براه
افتاده اند
دیوارها و میله ها را هم می شکنند
«جراحی بزرگ»
روز ستوه آمدن از مغز را
اعلام می کنند.
روز هراس امنیت
از اطاق کو،
روزهراس ابتذال
ازکارگاه هنر
روزهراس سرمایه
ازدفاتر دانشجوئی
سرمایه های آمریکائی
جهل و تفنگ را برادر خطاب می کنند
ورگبار هجوم جهالت را درتاریکی
ترسیم می کنند
رگبارهاصدای دانشگاه را نمی شنوند
رگبارها مسیر مردم را نمی بینند
رگبارها کلاسها را درو می کنند
وخون بیدار
ازرگهای دور و نزدیک
شتک می زند
خون
ازدهام شرارت را دور میزند.
خون درپیاده روها براه می افتد
درکارخانه ها براه می افتد
درمدرسه ها به راه براه می افتد
درچهارراه ها به بحث
 می ایستد
درکوچه وخیابان مردم را به پرسش وامیدارد
درآفتاب می درخشد وپاسخ می گوید
درسایه بحث می کند وموج میزند
درچشم ها زبانه میکشد
و در دهان ها شعار می دهد
درآمبولانسها
آژیر می کشد.
ودراتاقهای جراحی مقاومت می کند.
درسردخانه ها
تقویم انقلاب را ورق می زند
وحجم بیمارستانها را می ترکاند
موج خروش وخشم وجنازه
درچهارسوی ایران
می پراکند.
شهر و مریضخانه وگورستان
آگاهی را
برشانه های تاریخ
می گردانند
مردم جنازه هارا می گردانند
وگوشتها وچربیها
درپیش روی سوگواران می رقصند.
میلاد حاکمیت جهل و تفنگ دردانشگاه
جشن گرفته می شود
وشانزده آذر
درخیابان آگاهی
مقاومت می کند
 
#محمد_مختاری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥
( به مناسبت ۱۲ آذر سالروز قتل #محمد_مختاری شهید آزادی بیان و قربانی قتل های زنجیره ای ست )

" دهان او را با پارچه گرفته بود تا از ریختن خون به زمین جلوگیری کند "

از طریقِ اتوبانِ شهید همت، کمربندی جاده ی مخصوصِ بهشت زهرا به سمت مقصد رفتیم. به جهت طولانی بودن مسیر من بحث پیرامون کانونِ نویسنده گان را شروع کردم بعد از اینکه به محل رسیدیم، روشن چشم او را بست و پیاده شدند ( از زمان سوار شدن خواسته بودیم تا سرش پائین باشد تا متوجه نشود کجا می رویم) داخل ساختمان شدیم، در همان اتاق اول از او خواستند روی زمین بنشیند، همه کار را روشن و ناظری تمام کردند. بسیار حرفه ای و مسلط عمل نمودند. ناظری سریعا طناب مربوطه را از کابینت داخل اتاق در آورد، مقادیری پارچه سفید برداشت، چشم و دست او را از پشت سر دوباره بست. طناب را به گردن او انداخت به روی شکم خواباند و حدود 4 یا 5 دقیقه طناب را تنگ کرد و آن را کشید در این حالت، ناظری دهان سوژه را با یک پارچه سفید گرفته بود تا بدینوسیله از ریختین خون به زمین و ایجاد سر و صدای احتمالی جلوگیری کند. این دو از روی ناخن ها تشخیص دادند که کار تمام شده است ....

سطرهای آغازین این استاتوس روایت قصه ی رقت بار چگونگی به قتل رسیدن زنده یاد " محمد مختاری " توسط عواملی از وزارت اطلاعات ایران در دهه ی 70 است که توسط " مهرداد عالیخانی " یکی از اعضاء همین ماشین کشتار مخوف روایت شده است، قتل هایی که در دهه ی هفتاد تحت نظارت " سعید امامی " صورت گرفت.
محمد مختاری از مهمترین نویسنده گان و تحلیگران ادبیات سیاسی در تاریخ ادبیات معاصر ما بود، تنها سه اثر« چشمِ مرکب »، « انسان در شعر معاصر » و « تمرین و مدارا » از او می توانست حکم مرگ را برای نگاه دگراندیشانه اش رقم بزند. دو کتابی که پیشنهاد می کنم جوجه کوتوله های تازه به کانون رسیده ی امروزی خوب بخوانند.همان حضراتی که با ..... لیسیدن خودشان را به کانون رسانده اند. کانونی که اکنون در وقیح ترین حالت خودش قرار گرفته است . حکومت با هدایت این کانون از راه دور به همان مقصودی رسیده است که در دهه ی 70 می خواست با حذف امثال مختاری ها به آن دست پیدا کند که با درایت شاملوها و گلشیری ها شکست خورده بود اما حالا با پر شدن فضای این نهاد آن هم به سبک " گله ای " و " پشکلی " راه اخته کردن میراث شاملو و بزرگان دیگر را برای سیستم امنیتی میسر کرده است...
جریان قتل های زنجیره ای که هنوز پس از گذشت سالها مهمترین پرونده ی باز قضایی در افکار عمومی ملت ایران تا رسیدن به یک پاسخ عدالت محور است. یکی از سیاهترین خاطرات نسلی ست که سایه وحشت،خفقان و مرگ را در آن دهه تجربه کرده و هرگز فراموش نخواهد.
اول اردیبهشت زاد روز شهید قلم و راه آزادی بیان، زنده یاد محمد مختاری ست و یکی از فرزندانش در غربت، عکس منتشر نشده ای از این نویسنده ی بزرگ را در صفحه اش به اشتراک گذاشته است که شما ضمیمه ی همین استاتوس می بینید. " سهراب مختاری " فرزند محمد مختاری غریبانه در زاد روز پدرش پای این عکس نوشته است:

78 سالگی ات مبارک باد...

یاد و نام محمد مختاری و تمامی قربانیان قتل های زنجیره ای همچنان سبز در اذهان عمومی ملت ایران باقی ست و بر خلاف تصور حضرات، همواره پرونده ی این قتل ها در اذهان عمومی باز خواهد ماند بی برو برگرد سرانجام باید یک جا به این جنایات پاسخ قانع کننده داده شود، تا آن روز ما همچنان مدعی العموم این پرونده ه ها هستیم.دیروز پدرانمان، امروز خودمان، فردا فرزندانمان و ما بی شماریم ...
محمد مختاری عزیزم، زاد روزت مبارک که تو حقیقی ترین حکومت عشق را بنا نهادی که سلسه اش کابوس شبانه روز دیکتاتور هاست.
احمد شاملو با موضع خودش در این مسئله توی صورت سیستمی سیلی زد که چنین بدنه ای در خود داشته است او همچنین به موازت واکنش هایش شعری هم می نویسند و تقدیم به محمد مختاری و محمد جعفر پوینده می کند که در ادامه می توانید آن را بخوانید:

چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش…

( یاد مختاری و پوینده )

چون فورانِ فحل‌ْ مستِ آتش بر کُره‌ ی خمیری
به جانبِ ماهِ آهکی غریو می‌کشیدیم.

حنجره‌ ی خون‌ فشانِمان
دشنامیه‌های عصب را کفرِ شفافِ عصیان بود
ای مرارتِ بی ‌فرجامِ حیات‌، ای مرارتِ بی‌حاصل!
غلظه‌ی خونِ اسارتِ مستمر در میدانچه‌های تلخِ ورید
در میدانچه‌های سنگی‌ بی‌عطوفت…

ــ فریبِمان مده ‌اِی!
حیاتِ ما سهمِ تو از لذتِ کُشتارِ قصابانه بود.
لعنت و شرم بر تو باد!

« از دفتر شعرِ: حدیث بی قراری ماهان - احمد شاملو - 1377 »

#احمد_شاملو
#محمد_مختاری
#قتل_های_زنجیره_ای

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

این صبح از کدام سنگ سر بر میدارد
که جای تنهایی هر روز بر بناگوشش مانده است ؟
اینجا غریبه ای نبود .
این برگهای ریخته تمام یکدیگر را می شناختند
این خط برای هر چشمی خوانا بود
این جامه ها به بوی هم آغشته بودند
و این سبدهای خالی-صبحانه ی هنوز-
هر روز در کنار یکدیگر صف می بستند
خط عبور نور در هراس
خط عبور اندوه در تسلیم
خطی که شهر را در بیداری می آراید
خطی که شهر را در خواب می آراید
خطی که خواب را می آراید در بوی برگهای سرخ
آرایش درخت در بازتاب خون هایی که ریخته است بر پیاده رو
آرایش پیاده رو در سایه های دلواپس
آرایش و گرایش دلواپسی در سکوت
آرایش سکوت در سلولهای انفرادی
آرایش و گرایش سلولها در میله ها که چهره ها و نگاه ها را
مخطط کرده اند
قفلی بزرگ بر دهن خاک بسته اند .

#محمد_مختاری
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

همزاد چشم‌های توام در باز‌تاب آشوب
که پس‌‌زده‌ است پشت درهای قدیمی را و نگران است.

آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید.
و روشنای بی‌تردیدت
از سرنوشتم اندوهگین می‌گردد.
دنیا اگر به شیوهٔ چشم تو بود
پهلو نمی‌گرفت بدین اضطراب.

یک شب ستاره
از پنجره گذشت و به گیسویمان آویخت
و سال‌هاست که این در گشوده است به روی شهاب
امشب شهاب از همه شب آشناتر است
امشب دری میان دو دریا گشوده است
سیل شهاب می‌ریزد در اتاق
طغیان چشم بر می‌آید تا سحابی

اکنون ستارگانی که دست می‌گذارند بر پیشانی‌ام
و می‌هراسد پوست در لرزش عرق

از پرده‌ها فرود می‌آید ماه
وز شاخه‌های بید می‌آویزد
و لای سنگ و بوته و خاکستر
آرامش زمین را سراغ می‌گیرد از باد.
شاید صدای گنجشکی
از شاخهٔ سپیده نیاید
شاید که بامداد
خو کرده است با خاموشی.
چشمان بسته‌ات را اما می‌شناسم
و زیر پلک‌هایت
بیداری من است که بی‌تابم می‌کند.

می‌گردم و شتابم
از گردش زمین سبق می‌برد.
می‌ایستم برابر خاکستر
تا گیسویت به شانهٔ مهتاب بگذرد.

#محمد_مختاری
بخشی از شعر سحابی خاکستری.
کتاب: س‍ح‍اب‍ی خ‍اک‍س‍ت‍ری و پ‍ان‍زده ش‍ع‍ر از خ‍ی‍اب‍ان ب‍زرگ.
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

کسی نیاستاده است آنجا یا اینجا
پس کجای لبت آزادم کند؟
دو نقطه از هیچ جا تا چشم
که جا به ‌جا شده است اما
سایه ‌ی بلندم را می ‌بیند
که می ‌کشد خود را همچنان بر اضطرابش
شمال، قوس بنفشی ‌ست تا جنوب
در ابر و مرغ دریایی موجی به تحلیل می ‌رود
و آفتاب تنها چیزی که تغییر کرده ‌است

لبت کجاست؟
صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا
درست یک واژه مانده‌ است تا جمله پایان پذیرد؛
و هر چه گوش می ‌سپارم تنها
سکوت خود را می ‌آرایم
و آفتاب لب بام هم ‌چنان سوتش را می ‌زند
شکسته پل ‌ها پشت سر
و پیش رو
شن ‌هایی که خاکستر جهان است
غروب ممتد در سایه ‌ی دُرون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو می ‌رسد تحمل را کوتاه می ‌کند.

چگونه است لبت؟
که انفجار عریانی، سنگ می ‌شود در بی ‌تابی ‌های خاموش
هوای قطبی انگار
فرش ایرانی را نخ ‌نما کرده است
نشانه ‌ای نیست
نگاه می ‌‌کنم
اگر که تنها آن واژه می ‌گذشت
به طرفه ‌العینی طی می ‌شد راه
کودک بازمی ‌گشت تا بازیگوشی
و در چهار راه دست می ‌انداخت دور گردنت

لبت کجاست؟
که خاک چشم به راه است …


عاشقانه‌ی آخر
#محمد_مختاری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

می‌شنوی:
آمده‌ست
خانه‌به‌خانه چو انتظاری هر روزه
جایی در زیر پلک‌ها پیدا کرده است.
می‌شنویم:
روشنی ساده‌ی ملافه‌ها را خاموش کرده است.
خونی لخته شده‌ست در جایی از ساعتی.
خانه صدای فرود آمدنی را شنیده است.
کوچه سنگینی عبوری را دیده‌ست در خاموشی.
می‌شنوند:
بالشی از خواب برنمی‌خیزد.
پرهیز می‌کنند بچه‌ها از کنج اتاقی که هر شب با هم
می‌خوابیدند.

پیرهنی چند روز می‌ماند بر بند رخت.
کفشی بی‌استفاده می‌افتد در کنجی.

یک نفر این خواب را به تعبیری بشکافد
عشق سراسیمه است
شله‌ی کهنه کشیده از مهتابی‌ها تا ماه
عقربه‌ها سر به هم به نجوا برخاسته‌اند.
عقربی از درز استخوانی بیرون می‌خزد.
برقی در شیشه‌های پنجره همسایه را پریشان کرده‌ست.
کوچه به سمتی چشم دوخته‌ست.

فردا می‌خواستم دوباره از چشمانت برخیزم.

#محمد_مختاری

https://t.center/alahiaryparviz38
More