💥💥💥"دیدار در شب"
و چهرهٔ شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت:
"حق با کسیست که میبیند
من مثل حس گمشدگی وحشتآورم
اما خدای من!
آیا چهگونه میشود از من ترسید؟
من، من که هیچگاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مهآلود آسمان
چیزی نبودهام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
موشی به نام مرگ جویدهست."
و چهرهٔ شگفت
با آن خطوط نازک دنبالهدار سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون میکرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب میربودشان
و بر تمام پهنهٔ شب میگشودشان
همچون گیاههای ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد:
"باور کنید
من زنده نیستم"
من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوههای نقرهای کاج را هنوز
میدیدم، آه، ولی او...
او بر تمام اینهمه میلغزید
و قلب بینهایت او اوج میگرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت.
"حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرأت نکردهام که در آیینه بنگرم
و آن قدر مردهام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمیکند
آه
آیا صدای زنجرهای را
که در پناه شب، به سوی ماه میگریخت
از انتهای باغ شنیدند؟
من فکر میکنم که تمام ستارهها
به آسمان گمشدهای کوچ کردهاند
و شهر، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمههای پریدهرنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون میدادند
و گشتیان خستهٔ خوابآلود
با هیچ چیز روبهرو نشدم.
افسوس
من مردهام
و شب هنوز هم
گویی ادامهٔ همان شب بیهودهست."
خاموش شد
و پهنهٔ وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
"آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غمانگیز زندگی
مخفی نمودهاید
گاهی به این حقیقت یأسآور
اندیشه میکنید
که زندههای امروزی
چیزی به جز تفالهٔ یک زنده نیستند؟
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب - این کتیبهٔ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست بردهاند. -
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتبار به بودن
و مصرف مدام مسکنها
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطهٔ زوال کشاندهست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون
تبعید کردهاند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیدهام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزههای چوبی خود تکیه دادهاند
آن بادپا سوارانند؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلنداندیش؟
پس راست است، راست، که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زودباور خود را دریدهاند؟
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس میشود
آینهها به هوش میآیند
و شکلهای منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهٔ بیداری
و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
تسلیم میکنند
افسوس
من با تمام خاطرههایم
از خون، که جز حماسهٔ خونین نمیسرود
و از غرور، غروری که هیچگاه
خود را چنین حقیر نمیزیست
در انتهای فرصت خود ایستادهام
و گوش میکنم: نه صدایی
و خیره میشوم: نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبرهها را هم بر
هم نمیزند."
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی، بهسوی من
پیش آمدند
"سرد است
و بادها خطوط مرا قطع میکنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
به چهرهٔ فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد؟
آیا زمان آن نرسیدهست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد، بر جنازه مرد خویش
زاریکنان نماز گزارد؟"
شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بنبست قلب خود
چون موجی از تأسف و شرم و درد
بالا میآمدم
و از میان پنجره میدیدم
که آن دو دست، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیدهدمی کاذب
تحلیل میروند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد:
"خداحافظ."
#فروغ_فرخزاد از کتاب شعر
"تولدی دیگر"
https://t.center/alahiaryparviz38