تَندیسی از خاطره و گُل خواهم ساخت که آغازِ کمرگاهاَش آشیانِ گنجشک و قُمری گردد تَندیسی از رؤیا و چوب خواهم تراشید که مَشاماَش عطرْآگینِ گندُمَکی بر طاقچه شود تَندیسی از واژه و آجُر رَنگین خواهم کرد که آن شیدُختِ باستان را : بیاویزد در تَلخونِ آفرینش تا شاید ! گودالهایِ مُعاصر با تصویری از سنگ و فریادی زنانه قیام کنند ...
...باید خیره شویم کومههای مان را با دستان پینه بسته تقسیم کنیم از مترسک آزمون بگیریم و حتا به ناقوسکِ پیر در معدن طلا هشدار دهیم آیا اعتراض و اعتصاب رسالتی از جنسِ حقیقت نیست؟ آیا هر شیار بر گردهها و سینههامان حماسه را بر تارک صدا طلب نمیکند اینک برخیز و فریادی باش در اوج مُصیبت بر خانههای تاریک زیرا شورش تصویری از نیرنگ یا پلیدی نیست و خاموشی، در غزل وارههای انتقام معنا ندارد به گمانام ماتم تو از فقر یا زخم من از رنج ظلمت را به نغمه و نور بدل خواهد کرد نگاه کن … که حاکمان جلاد سرشت مقدس پیشه چگونه ثروت را به وقت سَحَر از ناسور استخوانهای مان بیرون میکشند و به مساجد، و کلیساها میبرند بی شک! هنگامهی سرخ انقلاب است
باید زیست حتّا ، چونان جَنگلی نیمْ سوز در اقلیمِ فِلاکت و صاعقه باید ایستاد شَبیهِ کودکی در امتدادِ آرزوهایش ! باید نوشت بر تَخته سَنگی حَوالیِ انقلاب که آری : بی شَک این میدان ، تَرجمانِ گندم و خون است امّا ما ... هَرگز تَسلیمِ پُلیس ها با آن باتوم و سِپَرِشان ، نخواهیم شد زیرا تو : و مَن رَهایی و عشق را ، پایِ چوبه هایِ دار یا زیرِ کومه هایِ حَسرت آموخته ایم ولی یافته هامان ... آیاتِ خُدایگان نیست که سَجده یِ هر ابلیس ، کنیم نگاه کُن ! آفتابِ رو به غُنچه هیچ حِصاری را در جَمعِ آفاق اَش ، نمی پَذیرد به گمان اَم : با هُجومِ دَقایق عَلیهِ تاریخ پَرچَم ها می پوسَند حَتّا فُصول ، در تَقویمی رَنگارَنگ یک مَرزِ واحد یک کشور می شوند و با اَنبوهی از رُفَقا سُرودِ اتّحاد می خوانند آن گاه عاقبت ... بی شُمارانْ آینه و هزارانْ شاخه یِ نور نیز به حالتِ قیام ، از شِکافِ هر زندان بیرون خواهند زَد ! تا کارگر نامِ دیگرِ جَهان ، باشد
تَندیسی از خاطره و گُل خواهم ساخت که آغازِ کمرگاهاَش آشیانِ گنجشک و قُمری گردد تَندیسی از رؤیا و چوب خواهم تراشید که مَشاماَش عطرْ آگینِ گندُمَکی بر طاقچه شود تَندیسی از واژه و آجُر رَنگین خواهم کرد که آن شیدُختِ باستان را : بیاویزد در تَلخونِ آفرینش تا شاید ! گودالهایِ مُعاصر با تصویری از سنگ و فریادی زنانه قیام کنند ...
دَست هامان بی اختیار ، بویْ ناکیِ بَلوط است بَلوط ها ، از مِهْ آلودِ خون یا لَکّه ای ، با شَمایلِ میهَن خَبَر دارند آری ! هزارانْ بامداد : مَردانِ دَقایق سَمتِ انقلاب می دَوَند تا زَنانگی ... آوازِ هر چَکاوَک و خیابان ، باشد