#داستانک
زمانی که من بچه بودم مادرم علاقه داشت
گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب
هم آماده کند
یک شب را خوب یادم مانده که مادرم
پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی
در سر کار شام ساده ای مانند صبحانه
تهیه کرده بود
آن شب پس از زمان زیادی مادرم
بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس
و بیسکویتهای بسیار سوخته
جلوی پدرم گذاشت
یادم میآید منتظر شدم ببینم آیا او هم
متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!
در آن وقت همه کاری که پدرم انجام داد
این بود که دستش را به طرف بیسکویت
دراز کرد لبخندی به مادرم زد و از من پرسید
که روزم در مدرسه چطور بود؟
خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به
پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که
او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله
روی آن بیسکوئیتهای سوخته میمالید
و لقمه لقمه آنها را میخورد
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا
بلند شدم شنیدم مادرم بابت سوختگی
بیسکوئیتها از پدرم عذرخواهی میکرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد
که گفت: اوه عزیزم من عاشق بیسکوئیتهای
خیلی برشته هستم
همان شب کمی بعد که رفتم پدرم را
برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم
که آیا واقعاً دوست داشت که
بیسکوئیتهایش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو
امروز روز سختی را در سرکار گذرانده
و خیلی خسته است، به علاوه بیسکوئیت
کمی سوخته هرگز کسی را نمیکشد!
قدردان زحمات یکدیگر باشیم
✨کانال اخلاق الهی ✨💟@akhlagh_elahi