خاطرات مدارس فرهنگ نوشآباد (۶۸)
راوی: محبوبه بالاور
معلم همیشه و همیشه در" بلند" زمانه زندگی کرده است.
با آن که روزگار به زنان معلم نامهربانی نشان داد. با این حال جفایی که به من به عنوان یک معلم زن سپاهی دانشی شد ، نتوانست احساس انسانی را در من بکشد...
من با غرور تمام دوران سپاهی دانش را در سال ۵۷ پشت سر گذاشتم و در تهران دوره معلمی را دیدم و در بحبوحه انقلاب ۵۷ باید در کلاس و مدرسه به کار معلمی مشغول میشدم.
اشتغالی که با بدبینی و کم دانشی نگاه به معلمان سپاه دانش مواجه شد.
خاطراتی بسیار زیاد از اذیت کردن مدیران مدرسه دارم.
ناگفته نماند در دو سالی که ( ۵۹ تا ۶۱) در مدرسه دخترانه شهلا صدر نوشآباد به تدریس مشغول بودم ، مردم نوشآباد را گرم و صمیمی دیدم.
هم دورههای من خانم شادکام و آتشکار بودند. و خیلی از سپاه دانشیهای دیگر که گزینش آنها را قبول نکرد.
هنوز مردم نوشآباد را دوست دارم. چون آدمهای باشعوری بودند و هستند.
آن سالها مدرسهها در دو شیفت صبح و عصر اداره می شد.
چون رفت و آمد برای ما سخت بود ظهرها در مدرسه میماندیم وناهار از منزل میآوردیم.
یک روز در مدرسه داشتیم ناهار میخوردیم که دانش آموزی سراسیمه آمد توی دفتر پشت من پنهان شد و قسم میداد کمکم کن.
بعد از او دیدم مردی با بیل وارد دفتر شد و گفت باید بکشم این دختره ی پررو را ...
از یک طرف اون آقا میآمد توی صورت من و از پشت هم دختره من را میکشید.
اصلا هیچکدوم نمیفهمیدند چه به روز من میآوردند.
یک جیغ زدم دوتا به خودشون اومدند.
به آن مرد گفتم بنشیند.
نشست.
گفتم چی شده؟
گفت: دخترم کلاس چهارمه و ادامه داد موقع شوهرشه...
گفتم یعنی چه؟
گفت نوشآباد اگه تو این سن شوهر نروند مردم میگویند این دختره موندس
تو اون عصبانیت گفتم یعنی چه ؟
یک دختر ۱۰ ساله رو میخواهی شوهر بدهی؟
گفت آره دیر میشه...
من خیلی ناراحت شده بودم.
گفتم اگر این مونده هست پس من چی بگم؟
نگاهی به من کرد و گفت استغفراله!
گفتم:
خب آره! من دو برابر او سن دارم و ازدواج نکردم.
گفت :
خب شما معلم هستید...
گفتم کدوم دختر ۱۰ ساله معلم شده اجازه بده درس بخونه...
بالاخره قانع شد و اجازه پیدا کرد که درس بخواند.
امروز از پس سالها خوشحالم چون آن دانشآموز به آرزویش رسید و موفق شد و شغل خوبی پیدا کرد و دارای خانواده خوبی هم شده...
آن سالها من کلاس چهارم تدریس میکردم:
استاد زاده، ریحانی، عصاری، کشاورزی،
صفدری، تاجری و... شاگردانم بودند.
یک دختر هم به نام ندا سراندیب بود که البته از مهاجرین جنگی بودند و توی درمانگاه زندگی میکردند. به قدری دوست داشتنی بود که من هم اسم دخترم را ندا گذاشتم. ندا مقدم که اکنون یک هنرمند بازیگر و گریمور هست.
دوسال پیش، دانشآموزان از من و چند تا از معلمها دعوت کردند به نوشآباد بیاییم.
وقتی خواستم به نوشآباد بیایم به دخترم گفتم:
بچهها من را جوان دیدند.
الان پیر و شکسته هستم. دوست ندارم این جوری من را ببینند.
خلاصه دیدم زشت است نیایم.
وقتی بچهها را دیدم آن دانش آموزان شاداب و خندان را که ۴۴ سال پیش داشتم، نبودند.
همه شکسته شده بودند.
🌷🍃☘🌸☘🍃🌷
🌼کانال انوشزاد
کانالی برای تاریخ و میراث و خاطرات نوش آباد
👇
@akhbarenooshabad
نویسنده: سید محمد علوی
🌹🍃☘🍎☘🍃🌹