خاطرات کارتنی
نگاهی به کارتون های زمان کودکی
من دهه پنجاهی هستم. با صفحه گرام و نوار کاست بزرگ شدم. اما سال ۵۸ تلویزیون هم به خانه ما آمد. کاش زودتر میآمد. میدانم که آن وقت شادمانهتر بزرگ میشدم. با این همه ما اولین نسلی در نوشآباد هستيم كه با كارتونها بزرگ شديم.
بعضی وقتها که به طور اتفاقی برنامه کودک از دیدگان عبور میکند با خود میگويم آن کارتونهايی که ما میديديم کجا و اينها کجا؟
خیلی از کارتونها شده موجودات و جانوران عجیب و غریب....
من هدف این شلم شورباها را درک نمیکنم. شايد شما يادتان باشد چه کارتونهای با احساس و پر ماجرایی میديديم؟
پينوکيو و سندباد اگر چه کلاسيک شدند، ولی هيچ وقت کهنه نمیشوند. همين طور گوريل انگوری، پلنگ صورتی، يوگی و دوستان ، پرفسور بالتازار ، تنسی تاکسيدو و آقای ووپی و آن تخته جادویی فکر و خلاقیت.
اینها یک گوشه از ذهن کودکيمان را پر میکردند. اما کارتونهایی هم بودند که حسابی هیجانات نوجوانی را بر میانگیختند. آن روزها که تلویزیون دو تا شبکه داشت، لحظه شماری میکردیم تا فیلمها شروع شود.
یک سری جستجوگرانی بودند ، كه همیشه در سفر بودند و مدتها ما را با خود به انواع و اقسام سرزمينها میبردند و دنياهای خوب و بد را به ما معرفی میكردند. سندباد، گالیور، پینوکیو، دختری به نام نل ، بل و سباستين، هاچ زنبور عسل، پرين و آن الاغش پاريکال يادش به خير.
کارتون مهاجران يادتان میآيد؟ آهنگ قشنگی داشت. لوسیمِی دختر جالب و ماجراجویی بود. با حیوانات دوستی میکرد. این مجموعه ماجراهای هیجانانگیزی میآفرید. حس سفر و پيشرفت و آموختن كلی درسهای انسانی و اخلاقی را تقويت میكرد. همين طور كارتن حنا دختری در مزرعه و آنِه شرلی با موهای قرمز و بابا لنگ دراز.
خانواده دکتر اِرنِست چه کارتون قشنگی بود. گم شدن در دریا و افتادن به یک جزیره ناشناخته و قرار گرفتن در انواع تنگناها و مشكلات و مبارزه و كوشش برای ساختن زندگی بهتر، يادش به خير
اين كارتن كه سرگذشت یک خانواده در يك جزيره بود، مرا به جزيره زيبای ديگری میبرد و آن مربوط به جزيره ناشناخته کُنا و سَرِندِپيتی است. تعامل یک بچه با موجوداتی كه اگر چه عجيب و غريب بودند ولی كلی آموزههای اخلاقی را در پی داشتند. اگر چه هميشه برايمان سوال بود كه چرا رئيس آن جزيره، كه يك پری دريایی بود ، هيچ وقت درست و حسابی قيافهاش را نديديم. الان میدانیم که سانسورش شده بود.
اسم سانسور آمد ياد دایی بلفی افتادم. او هم هميشه يك کيسه چرمی دستش بود و آروغ میزد و چشمانش هم هميشه خمار بود. به او میگفتند آقای دکتر. من هميشه خيال میکردم او مريض است. نگو که همیشه توی عوالم بعد از مصرف بود.
مجموعه بچههای كوه آلپ چه طبيعت زيبایی داشت. اکنون که به یاد آن دهکده قشنگ در دامنه کوهستان میافتم دنیای زیبایی از طراوت زنده میشود. این مجموعه حس دوستی و فداكاری را تقويت میكرد و نشان میداد که چگونه کینه با مهربانی آب میشود.
طبیعت این دهکده مرا به یاد کارتن پَتِ پستچی میاندازد. این فیلم هم آهنگ قشنگی داشت و هم طبیعتی زیبا
مجموعه قویترین خرس دنیا (بامزی) عالی بود. شِلمانگ لاکپشتی بودكه ذهن خلاق او هميشه كارها را درست میكرد. شلمانگ با برنامهريزی دقيق همه چيز میساخت.
مدیریت در دقیقه نود هم بخش دیگری از شخصیت او بود. شلمانگ وسيله نقليهای ساخته بود که پاهایی مثل پای آدم داشت. اين پاها میتوانستند احساس کنند چه زمان بايد حرکت کنند و چه زمان بايد بايستند.
رامکال ، راکنی بود که نمیشود فراموشش کرد. وقتی استرلينگ با حيوانات دوستی میكرد ما را عاشق طبيعت مینمود.
«و اما مأمور مخصوص قانون معاون کلانتر صحبت میکند. مردی که در پشت اون ستاره حلبيش، قلبی از طلا دارد.»
این جملهای است که یک راسو همیشه اول و آخر فیلم تکرار میکرد. دوبله قشنگ ايرج رضايی این گفتمان را خودمانیتر میکرد. این جمله طلایی می تواند هنوز قابل توجه باشد...
بنر چه کارتونی بود. يادش بخير. آن سنجابی كه اسمش لادال بود، هميشه میگفت من مخالفم. ديگران هم حق مخالف را رعايت میكردند و به حرفش گوش میدادند. اين كارتون احترام به معترض و مخالف را یاد میداد.
اینها بخشی از دنیای کودکی نسل ما بود. هنوز هم با همه اینها دوستم. به خصوص کسانی که در حال جستجو و سفر بودند.
سندباد، پینوکیو، گالیور، نِل، حنا، پرین، مارکو پولو، یوگی و دوستان...
🌸🍃🌼
🌸 خاطرات نوش آباد
@akhbarenooshabad