داستانی کوتاه....
قسمت هفتم
"شب بارونی"
...این چه وضعت داداش من؟؟؟؟!!
🙍اوووووووم...
👦هیچی فاطمه خیرسرم مامان چن دقیقه پیش،همون پیش پای تورفت.گف یه جاکاردارم میام.حسین زیرشعله ی گاز وکم کن..بعد5دقیقه، غذاکه اماده شد.فاطمه اومدنی،شمابخورین من دیرمیام خونه..
😓منم داشتم باگوشیم بازی میکردم.حواسم رفته به گوشی.یه دفعه دیدم بوی سوختگی میاد....
😰.گوشی انداختم زمین رفتم طرف اشپزخونه...
😱یاخداااااااا.غذاسوخته.بود.......خداروشکرزودرسیدم.گازوخاموش کردم.قابلمه روبادستمال اوردم حیاط.که بشورم...
😓👦...منم که اینجوری خیره شده بودم.به موهای حسین به سرووضعش....یهوغش غش خندیدم....
😅🙆...حسین تعجب کرد؟؟عههههههههه!!
😳فاطمه واسه چی میخندی؟؟هیچی باباااااا.....بنازم به اون حواست.....
😁واسه دسته گلی که به اب دادی....
💁....عهههههههه!!عجب.....
🙄پس به من میخندی.....بااااشه.....ابجی خانوم.....
👦....بلههههه اقاحسین.میخندم....چون برو خودتوتواینه ببین......خنده داری.....
😁باشه فاطمه؟؟جونم؟؟حسین داداش؟چیزمیگم؟؟!هااااااان چی؟؟
💁هیچی میگم اگه میشه توروخدابیاوکمک کن.اشپزخونه روجمع وجورکنیم....این قابلمه روهم....بشور.....
😓بلهههه بلههههه...
😳من.....عمرا......
😂خودتوبروجمع وجورش کن....
🙅عههههه فاطمه....خواهش میکنم.
😓باشه بابااااااا.....مظلوم نمایی نکن.حالااااا....شوخی کردم.چشم....خودم اشپزخونه روجمع میکنم.
😊ولییییی...ولی.شستن قابلمه بامهساخانوم...
😜.عهههههههه؟
😓خجالتم نده دیگه....باشه حالابزارازراه برسه بعدبراش خواهرشوهری کن...کن...ازش کاربکش....دیگهههههه
👦وااااااااه وااااه....
😉ازالان طرفداری میکنی...؟؟!پس من جمع نمیکنم.
🙆عههههه.باشه فاطمه جونم.شوخی کردم...حالا....اصلاکسی نمیتونه به ابجی گل منوکمترازگل چیزی بگه هااااا..
😉باشه حالا....شیرین زبونی نکن....چشم داداش.مگه میشه روحرف داداشم حرف بزنم.جمع میکنم.خودم.همه چیو...ولی دیگه حواست باشهههه هااااا؟؟!!
💁چشم.بخدااصلایه لحظه نمیدونم چیشد...یادم رفت بایدزیرگازوکم کنم....خب اشکالی نداره فدای سرت داداشی...
😊راستی پس من ناهارچی بخورم؟؟؟؟
😟خیلی گرسنمه....خب..؟؟!
👦اگه دوس داری ازبیرون غذامیگیرم....میخوریم واسه مامانم نگه میداریم....براش توضیح میدیم.چیشد....بیرون؟؟؟؟؟اووووم..؟؟!!!نه داداش.بزارخودمون اشپزخونه رومرتب کنیم....ابجی گلت،خسته است هااااا.
😂ولی خب...یه چیزی درس میکنم بخورببین دست پختم چه جوری؟؟؟
💁عههههه؟؟؟!من که نخورده میگم...دست پخت ابجی گل من.یک...حرف نداره...باشه....حالامیبینم....پیش مهساخانومم...اینجوری میگی یانه...
😜عههههه؟؟؟!نگران نباش یه مسابقه اشپزی میزاریم....؟ببینیم....کی دست پختش قشنگ؟؟؟؟!
👦...راستی فاطمه حرف زدن بامامانم یادت نره دیگههههه....اهان نه.یادم.اونکه.
😊امتحان وچه جوردادی؟؟؟امتحان؟؟؟؟!!اوووم...؟؟!خوب بود....خداروشکر...داداشی..اهان.الحمدلله....
😊...رفتیم توبعدازمرتب کردن اشپزخونه واینا.ناهاردرست کردم.اونم قورمه سبزی...بعدخوردن ناهار...واینا.حسین کمکم کرد ظرف هاروهم بشورم....بعدتموم کردن ظرفاواینا...نشستم.. روصندلی...حسینم اومد.نشست...
👦.خسته نباشی فاطمه خانوم گل...ممنون.داداشی.توهم خسته نباشی...غذاتم.که عالی بودابجی...
😉.خب به دست پخت مامان که نمیرسه....اونش که اره نمیرسه...
😉.زنگ درخونمون زده شده.میخواستم برم بازکنم.که حسین...گفت...توبشین من.میرم....حتما مامان....!!گفتم باشه....حسین رفت دروبازکرد...ازپنجره نگاه میکردم....مامان....بود...
💁.رفتم حیاط سلام.کردم...مامان زهرا.سلام دخترگلم...؟؟!
👧خوبی؟ممنون مامان.خوبم.....عهههههه؟؟مامان چراحال منونمیپرسی؟؟؟
😉...باشه...پسرگلم...توهم حالت خوبه......؟؟دیگه...ایییییی....مامان بدنیستم....فقط......
👦فقط چی عزیزم.؟؟!هیچی مامان.خسته این....برین خونه....چیزخاصی نیست...
💁عههههه؟؟!فاطمه چرانگفتی.....حسین مامان خسته بود...مگه ندیدی....بعدامیگیم...حالا..
😉مامان که رفت خونه...؟؟صدام زد؟؟!!فاطمه جان؟؟؟عزیزمامان بیاببینم؟؟اوووه حسین ؟؟!میگم حتما مامان فهمیدهاااااا.....
😉💁...رفتیم تو......
ادامه دارد....
🌷کانال شهید احمد مشلب
🌷👇👇👇@AhmadMohammadMashlab