شهید احمد مَشلَب

#کپی_بدون_لینک_
Channel
Logo of the Telegram channel شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Promote
1.31K
subscribers
16.8K
photos
3.23K
videos
942
links
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
خاطرات شهید مدافع حرم #احمد مشلب راوی:نورهان دقدوق (خواهر شهید) #برادر_مهربان قسمت اول: من و #احمد با اینکه از یک مادر متولد نشده بودیم،ارتباط صمیمی و نزدیکی با هم داشتیم و طوری زندگی می کردیم که حتی بیشتر از خواهر و برادری که از یک مادر متولد شده اند کنار…
📚خاطرات شهید مدافع حرم #احمد_مشلب
راوی:نورهان دقدوق (خواهر شهید)
#برادر_مهربان
قسمت دوم:
#احمد با رفتارش، به من عشق، علاقه و وفاداری به خانواده را می آموخت.بسیار به مادر و مادربزرگش علاقه مند بود. #احمد محبت بسیاری به مادرش ابراز می کرد و عشق او به مادرش بی نظیر و غیر قابل وصف بود.به بهانه های مختلف برایش هدیه می گرفت و روز به روز ارتباط آن ها با هم صمیمی تر می شد.
در کارهای منزل به او کمک می کرد. حتی کارهای زنانه در آشپزخانه را نیز برای مادرش انجام می داد.
گاهی اوقات #احمد خودش برای همه غذا درست می کرد و به کار در خانه افتخار می کرد. اگر در انجام کاری اشتباهی از او سر می زد و کار خطایی می کرد، خیلی زود ابراز پشیمانی کرده و درصدد جبران اشتباهش بر می آمد.
یا قتیل العبرات H
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_بدون_لینک_ممنوع
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
‍ ‍ 📚خاطرات شهید مدافع حرم #احمدمشلب راوی:علی الهادی مشلب(برادر شهید) #دو_برادر قسمت دوم: گفتگوهایی که من و احمد داشتیم برایم سراسردرس و حکمت بود.درباره ی آینده ی علمی برایم خط و مشی تعیین می کرد. گویا که می دانست بزودی من و این دنیا راترک خواهد کرد. احمد…
خاطرات شهید مدافع حرم #احمد مشلب
راوی:نورهان دقدوق (خواهر شهید)
#برادر_مهربان
قسمت اول:
من و #احمد با اینکه از یک مادر متولد نشده بودیم،ارتباط صمیمی و نزدیکی با هم داشتیم و طوری زندگی می کردیم که حتی بیشتر از خواهر و برادری که از یک مادر متولد شده اند کنار هم بودیم.ما با هم مثل دو دوست بودیم و من سنگ صبور #احمد بودم.وقتی دلش از چیزی می گرفت برای من حرف میزد و درد و دل میکرد. مرا<نور> صدا می زد.خوش اخلاقی و شوخ طبعی او زبان زد بود. #احمد بسیار نکته سنج و دقیق بود.هیچ سالی تولد
خواهرانش را فراموش نمی کرد و هرسال به ما هدیه ی تولد می داد. او #برادرےمهربان و دوستی قابل اعتماد بود.خیلی دوست داشتم محبت هایش را جبران کنم و برایش دوربین عکاسی بخرم. #احمد عکس گرفتن را خیلی دوست داشت و از عکاسی لذت می برد.
یا قتیل العبرات H
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_بدون_لینک_ممنوع
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚خاطرات شهید مدافع حرم #احمد_مشلب راوی:علی الهادی محمد مشلب(برادر شهید) #دو_برادر قسمت اول: من و #احمد در اخلاق و رفتار خیلی شبیه به هم بودیم. چون #احمد برادر بزرگترم بود برای من الگویی نمونه، معلمی مهربان و استادی دلسوز بود. علی رغم اینکه در برخی موارد مانند…
‍ ‍ 📚خاطرات شهید مدافع حرم #احمدمشلب
راوی:علی الهادی مشلب(برادر شهید)
#دو_برادر
قسمت دوم:
گفتگوهایی که من و احمد داشتیم برایم سراسردرس و حکمت بود.درباره ی آینده ی علمی برایم خط و مشی تعیین می کرد.
گویا که می دانست بزودی من و این دنیا راترک خواهد کرد.
احمد من رادر انتخاب رشته ی تحصیلی و تخصصی راهنمایی کرده وباصحبت هایش مسیر آینده تحصیلی و تخصصی راهنمایی کرده وباصحبت هایش مسیر آینده تحصیلی وشغلی رابرایم روشن کرد.
او می خواست بعدهادرزمان نبودنش کمبودی احساس نکنم.گفتگوهای دیگری نیزباهم داشتیم.درباره ی موضاعات زیادی باهم حرف می زدیم.درباره ی برنامه هایی که با هم انجام میدادیم،مثل ورزش و یا فعالیت های مذهبی،سیاسی و...حتی گاهی درباره ازدواج و معیار های انتخاب همسر صحبت می کرد.
احمد دوست داشت که همسرش دختری مؤمن و مقیدباشد.
#احمد اهل موسیقی وآهنگ نبود و معمولاََ تلویزیون تماشامی کرد.
سریال #مختارنامه و سریال #حضرت_یوسف_علیه السلام را دنبال می کرد.
چون به تقویت زبان انگلیسی اهمیت می دادفیلمهای خارجی مجازنیز نگاه می کرد
یاقتیل العبراتH
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#کپی_بدون_لینک_ممنوع
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚خاطرات شهید مدافع حرم #احمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین( مادر شهید) #علاقه_به_خانواده قسمت دوم: #احمد رابطه ی فوق العاده ای با برادر و خواهرانش داشت و مهر برادرانه ی خاصی به آن ها ابراز می کرد. به کوچک ترین نکات در مورد آن ها اهمیت می داد. مخصوصآ به حنین…
📚خاطرات شهید مدافع حرم #احمد_مشلب
راوی:علی الهادی محمد مشلب(برادر شهید)
#دو_برادر
قسمت اول:
من و #احمد در اخلاق و رفتار خیلی شبیه به هم بودیم.
چون #احمد برادر بزرگترم بود برای من الگویی نمونه، معلمی مهربان و استادی دلسوز بود.
علی رغم اینکه در برخی موارد مانند نحوه ی زندگی، نظرهایمان باهم فرق داشت،ولی تلاش می کردیم که ایده ها و نظرات مان را به هم نزدیک کنیم.
ما بسیار به هم علاقه داشته و به یکدیگر وابسته بودیم.
در زندگی سعی میکردیم که باعث ناراحتی همدیگر نشویم و اگر مشکل یا سوء تفاهمی پیش می آمد خیلی زود معذرت خواهی می کردیم.
البته #احمد هرگز مرا تنها نمی گذاشت و از من دور نمی شد و دائم حواسش به من بود.از من می خواست که همیشه همراهش باشم و من نیز عاشق همراهی #احمد بودم همه جا در کنار #احمد بودم.
هرجا می رفت، بااو می رفتم. در جمع دوستان، در مراسم های مختلف، در فعالیت های اجتماعی هر جا که #احمد حضور داشت من نیز بودم.
یاقتیل العبراتH
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_بدون_لینک_ممنوع
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚خاطرات شهید مدافع حرم #احمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید) #علاقه_به_خانواده قسمت اول: #احمد بسیار تو دل برو و دوست داشتنی بود نه فقط برای من که مادرش بودم،برای همه این طور بود. ضمن اینکه باوقار رفتار می کرد،بسیار مؤدب،مهربان و با اخلاق بود. در…
📚خاطرات شهید مدافع حرم #احمدمشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین( مادر شهید)
#علاقه_به_خانواده
قسمت دوم:
#احمد رابطه ی فوق العاده ای با برادر و خواهرانش داشت و مهر برادرانه ی خاصی به آن ها ابراز می کرد.
به کوچک ترین نکات در مورد آن ها اهمیت می داد.
مخصوصآ به حنین توجه ویژه ای داشت.
حتی به لباس پوشیدن،مدل مو و کوچکترین کارهای او اهمیت می داد در کارها به خواهران و برادرش کمک می کرد و برای همه پشتیبان و کمک حال بود.
اما نکته ی مهمی که باید متذکر شوم این است،چون در خانواده ای مذهبی پرورش پیدا کرده بود به مسائل زیادی اهمیت می داد و به هیچ وجه اهل بگو بخند و شوخی با نامحرم نبود و حدود محرم و نامحرم را به درستی رعایت می کرد و امکان نداشت با نامحرم صمیمی شود.
یاقتیل العبراتH
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_بدون_لینک_ممنوع
@AhmadMashlab1995
Forwarded from عکس نگار
#دلنوشته
‍ امروز تقویم دلهایمان به خانه سیاه پوشی در مدینه رسیده است.
باز هم بزرگ مردی غریبانه پرکشیده.
خانه وحی اما روشن است، نور خدا خاموشی ندارد.
نفس حق مردان بزرگ در هیاهوی خاکیان در تاریکخانه دنیا گم نمی شود.
دل های بی قرار هنوز پای منبر نور پیشوای پنجم قرار می گیرد.
چشمان تشنه هنوز به دو لب آن چشمه حیات دوخته است تا با کلماتش جان بخشد به دل های نیمه جان

و امام مهربان بالای منبر نور راه و رسم مهربانی و جوانمردی را به ما می آموزد و می فرماید:
«أُوصیکَ بِخَمْس إِنْ ظُلِمْتَ فَلا تَظْلِمْ وَ إِنْ خانُوکَ فَلا تَخُنْ، وَ إِنْ کُذِّبْتَ فَلا تَغْضَبْ، وَ إِنْ مُدِحْتَ فَلا تَفْرَحْ وَ إِنْ ذُمِمْتَ فَلا تَجْزَعْ»[1]

تو را به پنج چیز سفارش می کنم:
۱ـ اگر مورد ستم واقع شدی ستم مکن
۲ـ اگر به تو خیانت کردند، خیانت مکن
۳ـ اگر تکذیبت کردند، خشمگین مشو
۴ـ اگر مدحت کنند، شاد مشو
۵ـ و اگر نکوهشت کنند بیتابی مکن
همان امام معصومی که با کاروان عاشورائیان همسفر بود و تمام ان روز در خاطراتش بود و می دید که جدش را چگونه با لب تشنه شهید کردند در قتلگاه

همسفر بود با عمه ی سادات و می دید که در کاخ یزیدیان حضرت زینب (س)و پدرش امام سجاد (ع)چگونه یزید و یزیدیان را رسوا کردند
شکافنده ی علم بود و معروف بود به باقر .
اما اینک بقیع درگوشه ای از مدینه است ونه مزار آن امام ضریح و گنبدی دارد و نه خادم،
و زائرهای بیقراری که از پشت نرده ها روضه ی غربتش را می خوانند...
به امید آمدن منتقم کربلا،مهدی زهرا و بازسازی بقیع
ماه علقمـ🌙ــه ℳムみⓢム
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج_الله
#باقرالعلوم
#شکافنده_علم
#وارث_عاشورائیان
#کپی_بدون_لینک_حرام_است
#دلنوشته
🆔 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_1⃣1⃣ بعداز ده روز ازسفربرگشتم.... پام به تهران نرسیده بودکه فهمیدم به خاطر مشکل بارداری خواهرم باید برم مشهد.....💛 اونم به مدت دوماه😉 به مادرم گفتم مامان شما ساکم👛 رو ببند🙏من برم خونه حاج بابا و برگردم....🏃 رفتم خونه حاج بابا و شرح…
#داستان_صبا

#قسمت_21⃣


یک روز بعد از زیارت و دعا (به سبک خودم البته) رفتم یه گوشه دنج نشستم، نزدیک بست طبرسی ... چند طلبه هم نشسته بودند دیدم که دارن بحث میکنن... از شیعه و سنی... 😒
من چیزی درباره شیعه و سنی نمی دونستم و فقط اسمشونو شنیده بودم😕
البته می دونستم امام علی و امام صادق و امام رضا و امام حسین (علیهم السلام)💖 همه از امامان #شیعه هستن اما هیچ وقت حاج آقا علوی، هیچ نکته ناب علمی یا دینی یا هر چیز دیگری از #علمای_تسنن بهم نگفته بود... یعنی نمیدونم کلاً نبود یا حاج بابا نگفت...😏😟

در رفتار طلاب سنی خشونت غیر تعمدی حس میشد ولی از برخورد طلاب شیعی ☺️آرامش و حس شیرینی و منطق کاملاً دریافت میشد...🏳


در گفتگوی طلاب شیعه، آرامشی منطقی حکم فرما بود عموماً همه با احادیث و منطق سعی بر اثبات خودشون داشتن.🙃

اولین مسأله ای که بحث شد (یعنی من از اونجا وارد بحث ها شدم) مسأله یغدیر بود؛

در مسأله غدیر، منطق طلبه شیعه نسبت به سنی برتری داشت. 😏
چون 300تَن از علمای اهل سنت این مسأله رو رسماً مکتوب و تایید کرده اند.📜
یکی از طلاب شیعی حرفی زد که باعث به فکر فرو رفتنم شد....🤔

💠 حدیثی از یکی از علما رو نقل کرد که این چنین بود:
"در روز قیامت اگر مردمی که سنی بودند در اعتراض خداوند به این جهت که چرا تشیع رو قبول نکردند، اگر بتوانند بگویند که نمی دانستیم، (البته در روز جزا زبان ها همه به حق سخن خواهند گفت) اگر سخنی از مردم قبول شود از علما و بزرگان اهل سنت هیچ توجیهی پذیرفته نخواهد شد.... چون آنها به حق واقف بودند.

از طرفی پیامبر در میان هزاران نفر از مسلمانان فرمود: "هر که من مولای اویم این علی مولای اوست....💚 علی (بخوانید ولایت)💚 اتمام نعمت خداوندی بر انسان و مسلمانان است."

از لحاظ جامعه شناسی اگر جامعه ای مدیریت و رهبری نشود رو به زوال و فنا خواهد رفت؛ چون رهبری محل تعدیل افراط و تفریط هاست.

پس جامعه مسلمان چون تا ابد درگیر افراط و تفریط است (تا زمان ظهور) پس تا آن زمان هم به رهبری و ولایت نیاز دارد؛
لذا رهبری ولایت از نسل فاطمه زهرا(س )💛 ادامه یافت و تاکنون باقیست....

اما از دیدگاه طلبه اهل تسنن هیچ رهبر یا ولی برتری، برای نسل حاضر باقی نمانده و همه به برتری رهبر شیعی اذعان دارند، از طرفی در تشیع علم 📚 و عمل درهم آمیخته که راه سلوکی انسان توسط آن ادامه پیدا میکند، به همین دلیل علمای شیعی به مقام عرفانی رسیدند👌 اما... در دیگر مذاهب اسلامی اینگونه نیست❗️


هنگامی که وحی نازل شد که (انذرعشیرتک الاقربین)....
شبی همه پیامبر اکرم ص مامور شد #قریش راجمع کند....
وگفت که چه کسی حاضراست درراه اسلام بمن کمک کند.....?!?!??!
هرکس بمن کمک کند بعد از من #ولی و#جانشین من خواهدبود....
همه به یک دیگرنگاه کردند......👀

ان ها باید همه #قوم و #قبیله و #ابرو و #خاندان و #مال و #مکنت و #ثروت را فدای #محمدی میکردندکه هیچ نداشت????😒

ازمیان جمعیت یکی گفت....
"#عم_اوغلی...من یاریت خواهم کرد....."☺️☝️

#محمد با لبخندی ارام سری به پایین انداخت...😌

دوباره ازعشیره پرسید....
"ایابه من کمک خواهیدکرد? اگرکسی بمن کمک کند.... بعد از من #جانشین من و #ولی_امت من خواهدبود"...

دوباره صدایی نوجوان گفت:
"من یاریت خواهم کرد #عم_اوغلی".....☺️☝️

محمدنگاهی به او کرد و ارام لبخند زد 🙂.....

دوباره پرسید ولی هیچکس نبود که یاری کند....بار سوم #علی گفت:
"#عم_اوغلی؛ من یاریت خواهم کرد".....

و#محمد پیروزمندانه دست #علی رابالاگرفت وگفت:
" این #علی که #برادر و #عم_اوغلی من است بعدازمن ولی امت من وحانشین من خواهدبود."....😊


این ازداستان اما ان چه در مباحثات آن طلاب بود این بودکه چرا اقوام #سنی نص صریح ومطمئنه قران رازیرسوال میبرند وقبول ندارند.....?😒
دلیل شما برای رد این ایه چیه??😏
شرکت توی این مباحثات زیباترین و صد البته خطرناک ترین اشتباه من بود....

گاهی فکرمیکنم که اگر پایه های دینی من (ولایت) درست چیده نشده بود الان من کجابودم??
کلا حاج بابا ولیّ من به حساب میاد درسته????

#ادامه_دارد
#کپی_بدون_لینک_حرام_است
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_🔟 به ایران🇮🇷 برگشتم و بعد از چند روز پدربزرگم زنگ زد و صحبت کردیم و این شد که دوباره برای مدت ده روز رفتم اردبیل به خونه باغ🏡 پدربزرگم.... پدربزرگ بخاطر بیماری قلبی و کهولت سن باید در جایی خوش آب و هوا زندگی می کرد؛ و این موضوع بیشتر…
#داستان_صبا

#قسمت_11⃣


بعداز ده روز ازسفربرگشتم....
پام به تهران نرسیده بودکه فهمیدم به خاطر مشکل بارداری خواهرم باید برم مشهد.....💛
اونم به مدت دوماه😉


به مادرم گفتم مامان شما ساکم👛 رو ببند🙏من برم خونه حاج بابا و برگردم....🏃

رفتم خونه حاج بابا و شرح سفر دادم....
وتکلیف گرفتم که "فقط دراقیانوس امام رضا💚غرق بشم و فقط به خواهرم برسم"....
گفتم چشم ولی نشد....🙃

👌فردای اون روز عازم مشهد شدیم....
منوخواهرم و همسرش....
رسیدم به مشهد عیدبود همه شهرشلوغ بود.....بعدها فهمیدم عید فطر بوده🎉🎊🎉

رفتیم به خونه ای که ازقبل اماده شده بود....🏠
خواهرم وهمسرش مستقیما مراجعه کردند به پزشک وخواهرم همون روز بستری شد ......🏢

و بعد از سه روز همسرش راهی تهران شد....🚗 من بودم و امام رضا.....❤️❤️❤️

اصلا کل چیزایی که یاد گرفته بودم تو اون چندسال یک طرف ....

امام رضا یک طرف....🌹

هفته ای یک بار میتونستم خواهرم روببینم....
این یعنی با ارامش تمام میتونستم کارهایی که حاج بابا گفته بود و انجام بدم.......😌

دو سه روز بعد هر چیزی که از آداب زیارت در رفتار حاج بابا دیدم رو انجام دادم و راهی شدم.....
آمدم ای شاه پناهم بده.......💛💗💛


وقتی که خواستم وارد حرم شوم چون چادر نداشتم خدام اجازه ندادند.😐

به شدت شوکه شده بودم و ترسیده بودم!
همون حسی رو داشتم که برادر دوستم توی حیاط خونه حاج بابا به من گفت!😰

اصلا طاقت این رو نداشتم که با واقعیت خودم دوباره روبرو شم!😢😨

وقتی که بغضم ترکید و گریه کردم 😭 یکی از خدام به سمتم آمد و گفت:
"چرا چادر سر نمیکنی...
خوب اینجا خیلی قداست داره"...💛

گفتم:
"الزامی به حجاب ندارم❗️
چون مسلمان نیستم❗️😐

گفت:
"پاشو با هم بریم چادر بگیریم " 😊
رفتیم و یک چادر مشکی ساده گرفتیم...
و...
آرام وارد حرم شدم...😇

هیچ توصیفی برای حسم نداشتم.
امام رضا 💚مثل یک پاک کننده، تمام لجبازی ها و رفتارهای بدم رو پاک کرد.🙃
یک هفته به همین منوال گذشت..


ظهرها به بیمارستان می رفتم و کارهای خواهرم رو انجام دادم و بعد به حرم رفتم.😍
چند نفری از خدام حرم منو میشناختن و نسبت به بقیه رفتار متفاوتی با من داشتند.😌


#ادامه دارد
#کپی_بدون_لینک_حرام_است
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_5⃣ خواندن، فهمیدن، درک کردن، اسلامی دیدن، حدود 5ماه طول کشید. عید🌸🎊۹۳ هم به خونه حاج آقای علوی نرفتم، درس می خوندم ولی غرق در اندیشه ناب 🌷شهید🌷 مطهری بودم... همه جهان🌏 رو از نگاه ایشون می دیدم، و ایشون نگرش اسلامی و تفکر شیعی رو به…
#داستان_صبا

#قسمت_6


از نظر من وقتی از دیگر ادیان در مورد چیزی سوالی می پرسیم جوابها قانع کننده نیست، و پرسشگر هم دیگر جوابی ندارد یا بهتر بگویم سوالی ندارد که بپرسد!

بعد از چند روز رفتم خونه حاج آقا علوی، برای شرکت در جلسات روزانه.
بعد از مراسمات معمول، خودشان شروع به جواب دادن کردند؛ جالب بود، ما نیاز داریم عبادت کنیم چون بنده ایم...

کم کم مشکلات آغاز شد!
خیلی سؤال پیچ () می شدم!

بهرحال نهج البلاغه، کتابهای📚
🌷شهید🌷 مطهری و دکتر شریعتی🌹 کتابهایی نیستن که معروف نباشن. و عجیب تر از اون، خوندن این کتابها توسط یک دختر زرتشتی ای بود که هر هفته با موبد اعظم سیر اخلاقی رو چک میکرد که روحی پاک داشته باشه...

🔶اگر با موبدان اعظم صحبت کرده باشید متوجه تفاوت اونها با بقیه موبدها میشید.
نژادپرست و افراطی نیستن، شباهت به اسلام درشون کم نیست.

من بعد از مسلمون شدنم دعوت شدم به ادریانا و جشنی💫🌺🎊 کوچک. هرچند می دونستم از دستم ناراحتن. از دختری که به چشم سرمایه بهش نگاه می کردن.
اما کاری کردند که همچنان به زرتشت علاقه مند باشم و به حفظ احترامش بکوشم.

🔶دوستانی که منو می شناسند می دونند چقدر سعی در ردِ دروغها و شایعاتی که به زرتشت می زنن فعالم. هرچند ضعیف و بی حاشیه اما پاک.

من ۱۶سال در این دین بودم.
و واقعاً خداپرست بودم.

✳️تربیت من اینگونه بود...دینم زرتشت اما رفتارم مسلمانانه بود...


فقط درس می خوندم📖 که خانواده خرده نگیرند ولی غرق در اندیشه زیبای مطهری و عرفان آقای علوی بودم.

امتحانات خرداد ماه تمام شد و با خیالی آسوده تر به دنبال مطالعاتم📚 رفتم.


باید بگم که سخت ترین و عذاب آورترین روزها رو برای آقای علوی رقم زدم.😅

دو دفتر📒 کامل پر از سؤالات کرده بودم، از کتابهای 🌷شهید🌷 مطهری و دکتر شریعتی🌹 و امام خمینی💗.

طوری که می پرسیدم اگر این شیء کتابه چرا کتابه چرا مداد نیست!🤔

من تازه داشتم با تاریخ فرهنگ اسلام آشنا می شدم.
مثل کربلا🔴، مثل انقلاب.
و در ذهنم حد و مرزهای ذلت و عزت و... مشخص شد.

آقای علوی می گفت کلیشه است که بگیم کربلا درس آزادگیه، باید بگیم کربلا، کرب و بلاست🔴.

حدود دو هفته اتفاقات کربلا تا شام رو توضیح و تحلیل دادند و ذهنیت من درباره حق و باطل کامل شکل گرفت.

و این باعث شده من الان از بابت اتفاقات سیاسی خیلی ناراحت شوم و حرص بخورم.

من فکر می کنم یکی از مشکلات جامعه ما عدم دغدغه مندی ماست.
ما دغدغه دین و ایمان و رهبر و خانواده و فرهنگ و اقتصاد نداریم، اما تا دلتون بخواد دغدغه لاکچری و شیشلیک و تفکر غربی و کلاس و... داریم!
و این برایم عجیبه که ما در چند مورد کاملاً ضربه خوردیم، یعنی اسلام ضربه خورده، بخاطر عدم رهبر گرایی... یعنی ولایت فقیه و امام رو گذاشتیم کنار و ضربه ای شیرین نوش جان کردیم!
از امام علی تا امام حسین؛ و امام زمان و ملی شدن نفت و امام خامنه ای، ولی درس نمی گیریم!

خیلی جالبه شاید یزید و تیر وطایفه اش به جهنم🔥 واصل شدند اما تفکر یزیدی، شما بخونید "غربی" همچنان پا برجاست...


✳️ادامه دارد
#کپی_بدون_لینک_حرام_است
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_3⃣ اون شب دوستم رفت و من برای شام موندم. خانواده حاج آقای علوی طوری برخورد می کردند که من ناراحتی را فراموش کردم، و وقتی خواستم به خونه🏠 برم با داماد و دخترشون منو به خونه رسوندن.🚗 فردای اون روز وقتی از مدرسه برگشتم، تو راه رفتن به…
#داستان_صبا

#قسمت_4


از حاجی خواستم #دو دین رو مو به مو تعریف کنه، و در نهایت مقایسه.


✳️وقتی دو دین الک شدند، بعد چند ماه کلاس رفتن، دیدم که عمرم هدر رفته😫😩
#دین_زرتشت_فقط_ظاهری_زیبا دارد😐


من متقاعد شدم که ظاهر 💠اسلام💠 زیباست و باطنش #حکیمانه...😇

اما غرورم اجازه نمی داد قبول کنم که زرتشت در برابر اسلام پَرِ کاهیست به کوهی...😔
به لج کردنِ با خودم افتادم...


از تیر ماه سال ۹۲ تا دی ماه همان سال سخت ترین دوران گذار در زندگی من بود.

من از اعتقاداتم گذشتم؛
من فقط حفظ ظاهر می کردم ولی قلباً❤️ به 💠اسلام💠 و احادیث امام علی علیه السلام، امام باقر علیه السلام، امام صادق علیه السلام و امام رضا علیه السلام💖 ارادت پیدا کرده بودم...🤗

در مورد منجی فقط یک کلمه میدونستم:
" #سوشیانس".

بخاطر امتحانات کمی از اون فضا دور شدم و آرامش فکری پیدا کردم...

بعد از ماه امتحانات بدون لج بازی و فکر باز و منطقی، دوباره مطالعاتم📚 رو شروع کردم و با آقای علوی صحبت کردم،گفتم:
"من تسلیم در برابر شما و مسلمانم در برابر خدا...

آقای علوی زیر لب ذکری گفتند و من ناراحت و گریان از بزرگترین شکست عمرم...


وقتی به خونه🏠 برگشتم نهج البلاغه رو باز کردم؛ نکاتی که فهمیدم رو نوشتم. و بعد از ظهر فردای اون روز رفتم خونه حاج آقای علوی.

بعد از مراسمات معمول، بعد از اتمام مراسم، دختر حاج آقای علوی صدایم زد که پیش حاج آقا بروم.

20_30 کتاب📚 رو با سردی و حالت قهر ، گفتن تا اونا رو نخوندم دیگه سؤالی نکنم! و حرفی نزنم! و در کلاس هاشون هم نیام!

به شدت غرورم شکست و ناراحت شدم💔. اما با دیدن کتاب ها📚 گل از گلم شکفت...
#استاد_مطهری...


☑️چند نکته:
اول اینکه من اون لحظه هیچ چیزی از شیعه و سنی نمی دونستم، ولی احدیث زیادی از ائمه💖 بلد بودم ولی به هیچ صحبت یا حدیثی از خلفای سه گانه برنخوردم! نمی دونم نیست؟ یا من در منابعم ندیدم، بجز کتاب الغدیر.

دوم اینکه من فقط جهت مطالعه📖 و شناخت و معرفت کتاب های تشیع رو می خوندم.

و سوم، کتاب های استاد مطهری رو استاد برام منع کرده بودن، ولی خب...

چهارم اینکه من شیعه بودنم رو از امام رضا علیه السلام💖 دارم...
ای به فدای باب الجوادت


✳️ادامه دارد
#کپی_بدون_لینک_حرام_است
🍃🌸🍃🌸🍃
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#ره_یافته داستان واقعی ِ مسلمان شدن بانوی زرتشتی @Ahmadmashlab1995
توضیح:

داستانی که مےخوانید، واقعی و به نقل از دختر تازه مسلمان زرتشتی است که خودشون، داستان رو نوشته اند و البته به سبک دلنوشته و ادبیات سنی بچه های دهه هفتادی

ادمین کانال بااجازه از خود ایشان، داستان را کمی ویرایش کرده اند...


#داستان_صبا

#قسمت1





اوایل تابستان سال۹۲ بود. با دوستم نسیم رفته بودیم استخر؛

در راه برگشت دوست نسیم رو دیدیم که با خوشرویی ما رو پذیرفت و کمی خوش و بش کرد.

چند کتاب📚 دستش بود و بعد از صحبتهای معمول، کتاب ها رو به نسیم داد و تشکر کرد و رفت.

از نسیم پرسیدم:
" اینا چه کتاب هایی اند"؟

گفت: "دفاع مقدس".

من وضوح ذهنی کافی از دفاع مقدس نداشتم ولی قلباً نسبت به 🌷شهدا🌷 به خاطر دفاع از ارزش های ملی ارادت داشتم.


گفتم:
"میدی منم بخونم؟"

قبول کرد و داد؛

کتاب "نورالدین پسر ایران"📗 و "پایی که جا ماند"📔

این دو کتاب، جرقه های بزرگی بودند، به چند دلیل:

اول اینکه امام خمینی (ره) در میان رزمندگان، بسیار محترم بود و آنها به واسطه امام توکل بسیار زیادی به خداداشتند.

دوم اینکه رزمندگان مشتاق مرگ یا 🌷شهادت🌷 بودند و به آن افتخار می کردند...

من تصویری واضح و کامل از جنگ نداشتم؛ حتی برام خنده دار بود که چرا باید یکی بمیره و به مرگش افتخار کنه❗️
و این عمق ندونستنم بود...

نهایت عشقی که من می دونستم رومئو و ژولیت؛ لیلی و مجنون بود...
چون درکی از 💖عشق عرفانی💖 میان عبد و معبود نداشتم...

سوم اون دوستی و افتادگی و تواضع و از خود گذشتگی توی جبهه ها بود...
اوایل فکر می کردم داستانه، واقعاً نمی دونستم این از خودگذشتگی و ایثار، واقعیه، واقعاً جنگ بود.

🌷شهدا🌷ی اقلیت کم نیستن ولی متأسفانه به ما نسل جوان معرفی نشده اند❗️

خلاصه کتابارو خوندم و به نسیم پس دادم،

کتابای بیشتری📚📚 خوندم؛
رفتم سراغ وصیت نامه ها...
و آشنایی ام با "حاج آقای علوی"❤️...


✳️ادامه دارد
#کپی_بدون_لینک_حرام_است
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_پانزدهم بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند.. و این خوبی و توجه بیش حد، او را ترسوتر جلوه میداد.. اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگیم بود.. و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای…
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️

#قسمت_شانزدهم

در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف..
چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا  مرا به سمت خودش بکشد. پس عصبی و تقریبا ترسید به عقب برگشتم. عثمان بود. برزخ و خشمگین (میخوام باهات حرف بزنم).
و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را ( نمیام.. برو پی کارت..) و او متفاوتتر (کار مهمی دارم.. بچه بازی رو بذار کنار)
با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.. چند ثانیه بعد دستی محکم بازوی را فشرد  و متوقفم کرد ( خبرای جدید از دانیال دارم.. میل خودته.. بای) رفت و من منجمد شدم. عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی.
با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم.. (عثمان.. صبر کن..)
درست روبه رویش نشسته بودم، روی یکی از میزها در محل کارش. سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.
استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویلم میداد..  لب باز کرد اما هیستریک ( میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ وقتی جواب تماسهام و ندادی، فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره.. چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون، زنگ درتون زدم.. هربار مادرت گفت نیستی.. نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت.. میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری.. اما اشتباهه.. بفهم.. اشتباه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟)  داد زدم (خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجبه دانیال اینطوری حرف بزنی..) و بلند شدم..
به صدایی محکم جواب داد (بتمرگ سرجات..) این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود. خیره نگاهش کردم..
و او قاطع اما به نرمی گفت ( فردا یه مهمون داری..  از ترکیه میاد.. خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره.. فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش.. بعد هر گوری خواستی برو.. داعش… النصر.. طالبان.. جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی.. البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار.. راستی یه نصیحت، وقتی مبارز شدی، هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..)
حرفهایش سنگین بود.. اشک ریختم اما رفتم..
مهمان فردا چه کسی بود؟؟ یعنی  از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست.. دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه..
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم.. دانیال.. دانیال .. دانیال..
آن شب با بی خوابی، هم خواب شدم.. خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش..
صبح زودتر از موعد برخاستم.. یخ زده بودم و میلرزیدم.. این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت..؟؟
آماده شدم و جلوی آینده ایستادم.. حسی دمادم از رفتن منصرفم میکرد.. افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم..
اما باید میرفتم..
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم.. دندانهایم بهم میخورد. آن روز هوا، فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا..؟؟؟
نفس تازه کردم و وارد شدم..
عثمان به استقبالم آمد. آرام ومهربان اما پر از طعنه.. ( ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی، نیست..)
میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود..

📌ادامه دارد...

نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_چهاردهم عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم.. یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد.. دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد.. او…
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_پانزدهم

بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند.. و این خوبی و توجه بیش حد، او را ترسوتر جلوه میداد.. اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگیم بود.. و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم..
به شدت پیگیر بودم.. چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم..
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم ( مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله .. از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..  برقرار حکومت واحد اسلامی)  مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟؟ یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟؟
 و برشورهایشان را میخواند.. ( زندگی راحت برای زنان.. استفاده از تخصص و دانش .. داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش.. پرداخت حقوق.. داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال..  آب و برق و داروی رایگان.. امنیت و آسایش.. ) همه همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش.. چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت.. این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟
در ظاهر همه چیز عالی بود.. بهترین امکانات، و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود.. مذهب، مزحکترین واژه..
با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید.. همه چیز، بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود. اما در برابر، تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود..
باید بیشتر میفهمیدم.. مبارزه با چه؟؟؟
اسم شیعه را سرچ کردم.. فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت، آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا..  خون و خون و خون.. بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند..
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟ یعنی این بریدگی های ، در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد..
درد و خون ریزی، محض همدردی با مردی در هزار چهارصد سال پیش؟؟
انگار فراموش کردم که  مادر یک مسلمان ترسوست.. در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند.. در مقابل، شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند.. 
 عجب دینی ست، اسلام…
هر چه بیشتر تحقیق میکردم، به اسلامی وحشی تر میرسیدم.. درداااا….
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم.. وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛ مردی با این نام را از یاد برده بودم..
روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم..
و هرروز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزد که کسی را در نزدیکم حس کردم 

📌ادامه دارد ...

نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_سیزدهم وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم، راستی چقدر فضایش سنگین بود.. پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد، تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد (سارا.. حالت خوبه؟؟)…
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_چهاردهم

عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم.. یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه میکرد.. دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد.. او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر..
چند روزی با خودم فکر کردم. شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.. اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن.. ولی هر چه میگشتم، دلیلی  وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن..
باید دل به دریا میزند.. دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود.. اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود.. اما این پیش فرض نگرانترم میکرد. اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟ چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که ….
چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛ کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر..
و بیچاره مادر.. که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود ، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛ که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش، دانه های تسبیح  را ورق میزد..
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نفهمید.. شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛ عدم علاقه به جگرگوشه ها  بود.. نمیدانم، اما هر چه که بود، یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد..
تصمیم را گرفتم. و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش، خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم.  هر کجا که پیدایشان میشد، من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما، محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هروز متحیرتر از روز قبل میشدم.. خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود.. دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری.. چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد.
روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان ؛ افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند. تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد .
و این وسط من بودم و سوالی بزرگ.. که اسلام علیه اسلام؟؟؟  مسلمانان دیوانه بودند.. و خدایشان هم..
از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان، گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی ست. که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان، به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد ...                                                             

📌ادامه دارد...

نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMaashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_دوازدهم مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد. عثمان با سلام و لبخندی عصبی، من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما، مرا به طرف…
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_سیزدهم

وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم، راستی چقدر فضایش سنگین بود..
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد، تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد (سارا.. حالت خوبه؟؟) . آری..عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود.
آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران. بی هیچ حرفی..  انگار قدمهایم را حس نمیکردم، چیزی شبیه بی حسی مطلق..
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد ( واسه امروز بسه.. اما لازم بود.. روز بخیر..)
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت..  و باز حصر خودساخته ی خانگی. خانه ای بدون خنده های دانیال.. با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی..
چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. دقیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم. دیگر نمیداستم چه کنم. باید آرام میشدم. پس از خانه بیرون زدم. بی اختیار و هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم.؟  دانیال کجا بود.. ؟  یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟ کاش مانند مادر ترسو میشد.. حداقل، بود..
ناگهان دستی متوقفم کرد. عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. (معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموش.. از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد.. الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..) و با مکثی کوتاه ( سارا.. خوبی؟؟) و اینبار راست گقتم که نه.. که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟  عثمان خوب بود.. نه مثل دانیال.. اما از هیچی، بهتر بود..
پشت نرده ها، کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد.. از گروهی به نام داعش که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکند. که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده. که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی. که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم. چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده..
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.. راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟ با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه، زل زده به جریان آب از هانیه گفت.. از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت.. از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش خونخواری هرزه میماند یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز، جان تسلیم میکرد.
قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت (سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..)
و من ماندم خیره و شنیدم ( همه چی درست میشه..)
و ای کاش راست میگفت ...

📌ادامه دارد...

نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMaashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_یازدهم و من گفتم... از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو، از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم. اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.…
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_دوازدهم

مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد. عثمان با سلام و لبخندی عصبی، من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما، مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.

 صدای زن از جایی به نام آشپزخانه بلند شد ( خوش اومدین.. داشتم چایی درست میکردم.. اگه بخواین برای شما هم میارم..) و من چقدر از چای متنفر بودم.


عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.


نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.. نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست..


کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگویم..


چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد.. و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.


زن با صدایی مچاله در حالیکه سینه به دهان کودکش میگذاشت، لب باز کرد به گفتن.. از آرامش اتاقش.. از خواهرو برادرهایش.. از پدر و مادر مهربان ومعمولیش.. از درس و دانشگاهش.. از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند.. همه و همه قبل از مبارزه..


رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان، راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد.. اما مسلمان وار رفت.. و از منوی جهاد، نکاحش را انتخاب کرد.. نکاحی که وقتی به خود آمد، روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز.. و او هروز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند. و وقتی درماندگی ، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر، نوزادش بخواند و کدام را عاملِ ایدزِ افتاده به جان خود و کودکش. دلم لرزید..


وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محضه یک ساعت داشتنش.. تنم یخ زد وقتی از دختران و زنانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده. و هروز هستند دخترکانی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست..


و من چقدر از بهشت ترسیدم وقتی پوشیه از صورت کنار زد و بازمانده زخم های ترمیم شده از چاقوی مردان مست روی گونه و چانه و گردنش، سلامی هیتلر وار روانه ام کرد..


یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟

📌ادامه دارد...


نویسنده:زهرا اسعد بلنددوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMaashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_دهم مرد از بهشت می گفت ... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود.. از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان.. راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟ سخنرانی تمام…
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_یازدهم

و من گفتم... از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو، از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم. اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد. و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد. بی هیچ کلامی..


من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال.. پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.


قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم.. چقدر بچه گی باید میکردم و نشد..


جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان. عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟ کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت، پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج (چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)


بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد. کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود. و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم. بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.


بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم. و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم.. راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم.


از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد ( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود.. حالا چی شده؟؟ همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟ کم کم عادت میکنی.. این تازه اولشه.. یادت رفته، منم یه مسلمونم..) راست میگفت و من ترسیدم.. دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم. ولی نه.. خدا، خدای همین مسلمانهاست.. پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد. اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید.. آنجا دلها یخ زده بود..


از بین دندانهای قفل شده ام غریدم (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..) و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود..


بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازوم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی.. پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.. میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد.

📌ادامه دارد..
نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMaashlab1995
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_دهم

مرد از بهشت می گفت ... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود.. از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان.. راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟

سخنرانی تمام شد. برشورها پخش شدند. و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان، اسمم را صدا میزد. (سارا.. سارا.. خوبی..؟؟ ) و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد..

بازویم را گرفت و بلندم کردم ( این حرفها.. این سخنرانی برام آشنا بود.. )

و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی  در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست. (اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟ حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟ داشت با پنبه سر میبرد.. در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد.. مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.. شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا.. هان؟؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثه مامانم ترسویی.. همین..دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی.. یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست.. میبینی همه تون عوضی هستین..)

و بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران، در خیابانی تنها..

چند روزی گذشت. هیچ خبری از عثمان نبود. نه تماسی، نه پیامکی.. چند روزی که در خانه حبس بودم، نه به اجبار پدر یا غضب مادر.. فقط به دل خودم. شبهایی با زمزمه ی نالهای مادر روی سجاده و مست گویی های پدر روی کاناپه.. و من با افکاری که آرامشم را میدزدید و مجبورم میکرد تا نقشه پروری کنم محضه یافتن دانیال..

در اولین شکست حصر، به سراغ عثمان رفتم. همان رستورانِ بی کیفیتی که در آنجا ظرف میشست و نان عایشه وسلما را میداد.

آمد… همان پسر سبزه و قد بلند.. اما اینبار شرم نگاهش کمی عصبی بود. به سردی جواب سلامم را داد و من با عذر خواهی کوچک و بی مقدمه، اصل مطلب را هدف گرفتم. (بابت حرفهای اون روزم عذر میخوام. میدونی که دانیال واسم مهمه.. میدونم که هانیه رو خیلی دوس داری.. پس نشستن هیچ دردی را دوا نمیکنه.. من مطمئنم هر دوشون گول خوردن.. حداقل برادر من. حالام اومدم اینجا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم.. بیای، همراهمی.. نیای، خودم میرم..)

و او با دقت فقط گوش میداد و گاهی عصبی تر از قبل چشمهایش قرمز میشد.

📌ادامه دارد ...

نویسنده:زهرا اسعدبلند دوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMaashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_هشتم بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آنهم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود . اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم، پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و صورتی مردانه…
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_نهم

حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردین از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا …

نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد، تنها جا خورد.. و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست داریم که مبارزه کنیم؟؟

و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛ در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو.

ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.

حکم صادر شد، مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند..

حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سردرمیاوردم..حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد. و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه..

مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان. و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میداد و او فقط با اشک پاسخ میداد.

تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب. سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها..

ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود. کچل.. ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.

چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده  و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.

ای مسلمانان حیله گر..  آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش، دانیال را از من گرفت.. آخ که اگر پیداش کنم، به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم..

سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم. تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم. چه وعده هایی.. بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند.. و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود.. یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟

زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.  و  او هم با سکوت در کنار ایستاد. و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه..).

📌ادامه دارد ...

نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMaashlab1995
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_هشتم
بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آنهم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود . اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم، پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند. ما، روزها با عکسی در دست خیابان ها را درو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد. اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود. مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی..   و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو. هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.. حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره، چای بنوشد.
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند. مهربان و ترسو، درست مثله مادرم. آنها گاهی از زندگیشان میگفتند، از مادری که در بمباران  کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت. و عثمانی که درست در شب عروسی، نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد.. و چقدر دلم سوخت به حال خدایی، که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست. هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم.. بی صدا، بی حرف.. بدون کلامی،حتی برای همدردی.. 
عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت. که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش.  که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین، درد میانمان، مشترک بود. و آن اینکه  هانیه  هم با گروهی جدید آشنا شد. رفت و آمد کرد و هروز کم حرف ترو بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان، پرخاشگری میکرد. در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند، از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا..  درست شبیه برادرم دانیال..
آنها هم مثل من ، یک نشانی میخواستند از تنها دلواپسی آن روزهاشان..
اما تمام تلاشها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد.. نه از دانیال، نه هانیه.. و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکند.
و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت.. فقط فنجانی چای بود با خدا..
دیگر کلافه شده بودیم. هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم..
چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه.. مبارزه.. مبارزه…
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد..

📌ادامه دارد ...

نویسنده:زهرا اسعد بلنددوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMashlab1995
More