#رمان_حجاب_من #قسمت_سومیادداشت کارت عضویت کتابخونه کارت بسیج کارت ورود به جلسه کنکور همرو ریختم تو کیف دستیه مشکیم و از اتاقم
رفتم بیرون
مامان_ بالاخره آماده شدی بدو که ماشین اومد
_باشه بریم
کتانی مشکیمو پوشیدم و
با مامان نشستیم تو ماشین
طبق معمول که تو ماشین نشستم شیشه رو دادم پایین و دستمو گذاشتم رو در ماشین تا باد بهش بخوره و سرمو کمی به
جلو متمایل کردم خیلی استرس داشتم شاید کمی اروم بشم اینجوری
بالاخره بعد از ده دقیقه که برام یه قرن گذشت رسیدیم به مدرسه. از قبل بهمون گفته بودن کنکورمون یا تو دانشگاست
و یا به احتمال زیاد تو یکی از مدارس، که خب افتاد به مدرسه
مامان_ پیاده شو دیگه زینب
پیاده شدم
با مامان رفتیم تو
_ اا مامان دوستام اونجان بریم اونجا
مامان_بریم
_سلام مریم سلام خاله
مریم_ سلام زینب خوبی
باهم دست دادیمو روبوسی کردیم
خاله سمیه_ سلام دخترم خوبی؟
_ممنون خاله خوبم شما خوبین؟
خاله سمیه_ خیلی ممنون خوبم عزیزم
یه چند دقیقه ای
با هم حرف زدیم که دقیقا راس ساعت 8 امتحان شروع شد...
اه چهار ساعت تمام اونجا نشستم مغزم هنگ کرد دیگه. از بس فکر کردم سرم گیج میره. مریم رفته بود رفتم یکم به
صورتم آب زدم و
با مامان رفتم خونه
دقیقا سه ماهه دیگه جواب کنکور میاد خدا خودش رحم کنه
.
.
اوف کنکورو که دادم راحت شدم فقط نگرانم قبول نشم. ! وای خدانکنه، من قبول نشم دیوونه میشم! دو روز از کنکور
دادنم گذشته دیروز استراحت کردم و امروز
با دوتا دوستام اومدیم بیمارستان برای گذروندن دوره ی 15 روزه ی
تخصصی امداد بعدش هم که امدادگر کامل میشیم
سر پرستار!خانم تقوی _ خب بچه ها برین لباساتونو بپوشین بیاین اینجا
منو سارا و فاطمه _ چشم
راه افتادیم سمت اتاقی که بهمون گفت
_ بچه ها بدویین که فکر نکنن تنبلیم
سارا_ یعنی نیستیم؟
_ خو اینجا که کسی آشنا نیست بدونه فقط خودمون سه نفر میدونیم شما هم صداشو در نیارین بزارین فکر کنن خیلی
زرنگیم شاید تو بیمارستان نگهمون داشتن ماهم میمونیم ژست دکترارو میگیریم الکی اینورو اونور میریم ببیننمون بعدم
واسشون کلاس میزاریم و خندیدم
سارا یکی زد تو سرم و گفت_ دیوونه
فاطمه هم سرشو به معنای تاسف تکون داد
_ اا خو چرا میزنی مگه من چی گفتم
پرستار _ شما سه تا کجا موندین بیاین دیگه هنوزم که لباس نپوشیدین اه چقدر تنبلین
ما سه تا_ فهمیدن اه
پرستار _ دارین چیکار میکنین بدویین
ما سه تا_ چشم
.
.
_ خانم تقوی ما باید چیکار کنیم؟
تقوی_ سحر جان؟
یه پرستار جوون و الغر اومد جلو زیاد قشنگ نبود
سحر_ بله خانم
تقوی_ این دخترارو ببر
فاطمه آموزشش
با پرستار رضایی،سارا آموزشش
با پرستار مولایی و زینب
با پرستار ملکی
سحر_ چشم خانم تقوی
سحر_ بریم بچه ها
ما هم
با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار
هم
با سر باالا راه میرفتیم که دکترا هم اینجوری کلاس نمیزارن
همینجور داشتیم میرفتیم که یه دفعه یه پسره
با لباس سفید جلومون ظاهر شد
سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره
خیلی جوون بودو به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت بالا حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش
بود یه نگاه به ما کردو از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و
با خنده به همون پرستاره سحر گفت
پسره_ خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟
سحر_ نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن
پسره در حالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بودن دوباره به حرف اومد_ واقعاَ؟من فکر کردم
با این ژستی که گرفتن
دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن
خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه
ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم
_مگه اشکالی داره که قراره امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کالس بزاریم الانم فقط داشتیم ادا در
میاوردیم
پسره_ اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا
با عصبانیت گفتم _ نخیر نمیترسم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم
پسره_ آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا پس حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟
#ادامه_دارد#نویسنده:zeinab z
#کپی_با_لینک @AhmadMashlab1995