شهید احمد مَشلَب

#قسمت_8
Channel
Logo of the Telegram channel شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Promote
1.31K
subscribers
16.8K
photos
3.23K
videos
942
links
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_7 از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم. اواخر…
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿


#رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_8


سکوت را صالح شکست.
ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟
ــ بله؟؟؟!!!
لبخندی زد و گفت:
ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟
ــ نه...
از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم:
ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم.
فقط...
سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید
ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟!
ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم.
ــ مثلا چی؟
ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده
با چشمان متعجبم گفتم:
ــ تعقیب می کردین؟!!
سری تکان داد و گفت:
ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
ــ باید منم ببخشم.
خندید و گفت:
ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش.
خنده ام گرفت و گفتم:
ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده
پس دینی به گردنتون نیست. حلال...
دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد.
ــ شما شرطی برای من ندارید؟
نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.
ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم.
از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد.

#ادامہ_دارد...

نویسنده:طاهــره ترابـی

#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_7⃣ اون روزها با معدل باور نکردنی ۱۹.۴۳ شیرینی زندگیم بیشتر شد 😍و نگرانی خانوادم بیشتر😨... چون من ناخواسته با نامحرم دست نمی دادم و رفتارهای اسلامی و حرف های عجیب داشتم،😎 (شما بخونید ذکر). حاج آقای علوی از روندم راضی بود😊 و بهم فرصت…
#داستان_صبا

#قسمت_8


بر خلاف انتظار که دوست داشتم حاجی بیشتر ملاحظه بکنه ولی سختگیرتر و سختگیرتر شد،☹️ چون سال کنکور بود و نمی خواستم پیش خانوادم شرمنده بشم.😊

کافی بود حاجی سؤالی بپرسه که من جواشو بلد نباشم، 😰با عصاش میزد به سرم و میگفت دختره نادون...😱

سخت گیری های حاجی باعث شد که بعد از امتحانای دی مدرسه نرم 😁وفقط سه چهارساعت درس کنکوری بخونم🤓.....
تو آزمونام تراز و درصدای خوبی نداشتم...😐 تا عید وضع همین بود.....

تا اینکه عید شد و من ۱۴روز اردوی درسی رفتم.....🙄

حاجی قهر و دعوا و کتک وگیس وگیس کشی😭🤐🤕.....

اصلاراهم ندادتو خونش بعد دو هفته....

می گفت تو با همون 3یا4ساعت درس هم میتونی قبول بشی....
انصافاهم حرفش درست بود.....

من چون میترسیدم ازاینکه نتیجه خوبی نگیرم😕 همون وقت محدودهم باتمام قوامیخوندم
....کم کم اوضاع فرق کرد.....😎


من فهمیدم پشت این کاری حاجی علتی خوابیده واونم نظمه....?
حاجی ازدختری که حتی بلدنبودچندتاکتاب مرتب کنه یک موجودمرتب ساخت.....

الان هم همینطوره.....نظم دارم توی صحبت کرد🔈...تفریحم🏉🏀....مطالعه📓📔....کارای روزمره ام.....
امادرس بعدی......
صبر....🤗



تحت فشار سختی بودم، و سؤال های زیادی داشتم، حاجی فقط گوش میداد و تا سؤالی که مورد نظرش نبود رو نمی پرسیدم جواب نمیداد،😐 این رفتار حتی باعث اعتراض خود خانواده حاجی شد، اما حاجی اتمام حجت کرد و گفت تو تربیت من دست نبرند.🤐

این رفتار حاجی طبق معمول هدفمند و برنامه ریزی شده بود، وقتی دیدم نتیجه نمیگیرم، با حاجی قهر کردم و رفتم دنبال کتابهایی📚 که ممکن بود جواب سؤالهام() رو داخل اونها پیدا کنم، اما کلاف پیچیده تر شد! 😫😩

ناچاراً مجبور شدم برگردم پیش حاجی، اما اینبار غرورم اجازه نمی داد بیش از یک بار بپرسم! حاجی هم بی توجه برنامه خودشو ادامه داد!

✳️بعد از مدتی دیدم جواب تمام سؤالهامو گرفتم...

✔️اما فهمیدم قرار نیست جواب هر سؤالی رو همون لحظه بگیرم و شاید اصلاً درست نباشه که جواب رو بدونم!

🌸🌱عید نوروز🌱🌸 شد و من واقعاً از نتیجه کنکورم می ترسیدم! وضعیتم مطلوب نبود.

بعد از دو روز فکر کردن رفتم به حاجی گفتم:
"حاج بابا میشه به درس📝 و کنکورم☑️ برسم؟"

قبول کردند، هر چند نمی خواستن قبول کنن و کلاً مخالف تحصیلات آکادمیک دانشگاهی بودند و میگفتن برای یک دختر اشتباهه که بره تو چشم نامحرم باشه، در شأن یک دختر نیست... حرف پدرم هم همین بود...


حالا میفهمم اشتباه کردم و نباید می رفتم!


و این شد که کلاً درس دین رو گذاشتم کنار و چسبیدم به کنکور❗️

سه ماه مرتب درس می خوندم... اوایل تیرماه بود که کنکور✏️☑️ ریاضی دادم،
❇️وقتی برگشتم تصمیم عجیبی گرفتم...


✳️ادامه دارد
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
@Ahmadmashlab1995