شهید احمد مَشلَب

#قسمت_پنجاه_و_شش
Channel
Logo of the Telegram channel شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Promote
1.31K
subscribers
16.8K
photos
3.23K
videos
942
links
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_پنجاه_و_پنج چنین انسانهایی شایسته ستایش و احترام هستند. مسرور نیز از اینکه آلت دست وزیر شده پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت شهادت دهد و اعتراف کند. اما اینکه مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه علیه حاکم و حکومت…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_پنجاه_و_شش

از آنکه موفق شده بودم. بی اختیار به سجده درآمدم و خدا را شکر کردم. رشید بازویم را گرفت و گفت: برخیز. باید هرچه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم. خدا کند دیر نشده باشد!
سوار بر سه اسب چابک از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم.

از کنار نخلستان ها گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم. سندی با دیدن ما از چهارپایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد.

چنان می تاختیم که هر کس از ماجرا خبر نداشت فکر می کرد مشغول مسابقه ایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود فریاد زد: که باید خود را به میدان برسانیم.

کوتاه ترین راه به میدان از طرف بازار بود. بی تردید ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند. از قنواء گذشتم و فریاد زدم: دنبال من بیایید.

خوش بختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود. مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود گذشتیم.

صدای سم اسب ها زیر سقف بازار می پیچید و آنهایی که در رفت و آمد بودند، با وحشت از سر راهمان کنار می رفتند.

بیرون از بازار دوباره وارد آفتاب بعد از ظهر شدیم. از یکی - دو کوچه بزرگ که جوی آبی در میان آنها جریان داشت، گذشتیم. زن ها، دخترها، بچه ها و پیرمردها کنار در خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های فوقانی به کوچه و دوردست نگاه می کردند.

معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است. ناگهان با رسیدن به میدان با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.

جمعیت تمامی میدان را در برگرفته بود. سکوتی مرگبار حاکم بود. در میان میدان، بر فراز سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود، قاضی را دیدم. لابد داشت جرم ها و گناهان ابوراجح را بر می شمرد.

جلاد مانند غولی بی شاخ و دم در کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سر ابوراجح به جلو آویزان بود. دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود. باز خدا را در دل شکر کردم.

نمی دانستم که ابوراجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود. وقتی به جمعیت خاموش نزدیک شدیم، من و رشید فریاد زدیم: بروید کنار، راه را باز کنید.

جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند، کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند. به سوی سکو رفتیم. مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم، هلهله کردند.

قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند.
هنگامی که به سکو رسیدیم، جمعیت بار دیگر ساکت شد.

رشید به قاضی گفت: دست نگه دارید جناب حاکم، ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید.
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ بر سر گذاشته بود، دستش را بالا برد و پرسید: آیا نوشته ای از جناب حاکم آورده اید که مهر ایشان را داشته باشد؟

قنواء فریاد کشید: مگر من و رشید را نمی شناسی؟ می خواهی بگویی ما دروغ می گوییم؟
قاضی مانند بازیگری که نمایش می دهد، دست هایش را به دو طرف باز کرد و گفت: محکوم آماده اجرای حکم است و جلاد به حرف من گوش می کند و من فقط با نامه ای که مهر جناب حاکم را داشته باشد می توانم محکوم را رها کنم.

در همین موقع از میان جمعیت سنگی پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت. مردم باز به هلهله و شادی پرداختند. قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هل دادن قاضی، او را مجبور کرد از سکو پایین برود.پدربزرگ نیز در میان جمعیت بود و مانند دیگران می خندید و شادمان بود.

رشید نیز به بالای سکو رفت. جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. من تنها نگران ابوراجح بودم. سرش همچنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمی خورد.

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_سوم مرد از پشت  تريبون  كنار آمده ، به  نشانة  تعظيم  سر خَم  مي كند  و ليلا را به جايگاه  دعوت  مي كند ليلا پشت  تريبون  قرار مي گيرد به  جمعيت  نگاه  مي كند  دلهره اي  درونش  رافرا مي گيرد، از آن  دلهره هاي  آشنا، از آن  دل…
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پنجاه_و_پنجم

صدايش  به  قدري  گرم  و گيرابود
 كه  همه  از پير و جوان  مفتون  صحبت هايش  مي شدند
 وبا عشق  و علاقه  گوش مي كردند
حميد آهي  مي كشد و بعد از مكث  كوتاهي  در ادامة  سخن  مي گويد:
- خانم  اصلاني ! محمود... برادرم  بي سيم چي  همسرتان  بود
  پابه پا و سايه  به سايه اش ، مي دونيد
 محمود مريدي  بود عاشق  مرادش ، تعريف  مي كرد...
يك  شب بي خوابي  به  سرش  زده  بود
 از سنگر بيرون  مي آيد تا هوايي  تازه  كند
 در حال قدم  زدن  بود كه  صدايي  را تو دل  تاريكي  مي شنود
 مشكوك  مي شود شايد دشمن باشد. بااحتياط  به  آن  سو مي رود.
شبحي  را مي بيند كه  باري  سنگين  روي  كولش دارد و به  سختي  آن  را حمل  مي كند.
دنبالش  به  راه  مي افتد:«او كيه ؟ چرا اين  كارومي كنه ؟»
 نزديك  سنگرها كه  مي رسد آن  مرد كيسه  را پايين  مي اندازد و پشت خاكريز پنهان  مي شود
 محمود با عجله  به  آن  سو مي رود و آن  محموله  راكيسه اي  مي بيند كه  پر از خاك  است
 با تعجب  به  اطراف  نگاه  مي كند تا او را پيداكند.
ناگاه  دستي  دور گردن  و تيغة  سرنيزه اي  را زير گلو احساس  مي كند
 مردنهيبي  مي زند و مي گويد:«دور و برِ سنگرهاي  ما چكار مي كني ؟»
 محمود صدايش را كه  مي شناسد، دلش  آرام  مي گيرد، نفس  راحتي  كشيده
  و مي گويد:«آقا حسين !...
#ادامہ_دارد...

✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پنجاه_و_شش

منم  محمود» دست  دور گردنش  شل  مي شود
 آقا حسين  باتعجب  مي پرسد:
«بندة  خدا! اين  موقع  شب  اين  جا چكار مي كني ؟
 نكنه  داشتي  زاغ سياه  ما رو چوب  مي زدي ؟»
محمود با كمي  تأمل  متوجه  مي شود، كيسه هاي  شني  كه  پر مي شد
 و يا ماشين مهماتي  كه  بارش  خالي  مي شد
 و يا... همة  اين ها كار فرماندة  گردان  است
  و در تمام اين  مدت  بچه ها در تعجب  بودند
كه  چه  كسي  اين  كارها را انجام  مي داده
***
قطرات  عرق  بر سر و روي  او نشسته  است  و هُرم  گرما راه  نفس  را بر او بسته مقابل  خانه  مي رسد.
در نيمه  باز تعجب  او را برمي انگيزد.
 در را به  آرامي  بازمي كند، چند تن  از همسايگان  را مي بيند
قلبش  يكباره  تپش  شديدي  آغاز مي كند،دلش  يكهو فرو مي ريزد
 و ترس  و وحشت  تمام  وجودش  را فرا مي گيرد
 ناگهان  ازجاي  كنده  شدبه سوي  آن ها شروع  به  دويدن  مي كند،
وحشتزده  فرياد مي زند:
- امين ! امينم  كجاست ؟با عجله  از ميان  همسايگان  مي گذرد
زهره  را بر ايوان  خانه  مي بيند،ترس  و هراسش  بيشتر مي شود
 به  طرف  او دويده  و فرياد مي زند:
- امين  كجاست ؟
#ادامہ_دارد...

نویسنده : مرضیه شهلایی

@AhmadMashlab1995