شهید احمد مَشلَب

#قسمت_هفتاد_و_دو
Channel
Logo of the Telegram channel شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Promote
1.31K
subscribers
16.8K
photos
3.23K
videos
942
links
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_یک احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر شما به او بگویید که من او را به خواب دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید:《حرف غریبی است! من در اندیشه همسر…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_هفتاد_و_دو

وقتی در حیاط تنها ماندم به قرص ماه چشم دوختم.دلم می خواست بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم.
عصر روز پنج شنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه مان آمد. از دیدن او خوشحال شدیم. گفت: ساعتی پیش، دو مامور، قوهایش را آوردند.

عجب پرنده های با هوشی هستند! قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.

پرسیدم: مسرور به حمام آمده؟
--- بله، هرچند خجالت زده است.

ابوراجح زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا میهمانی فردا را یادآوری کنم.

پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه من کوچک و فقیرانه است؛ اما به برکت قدم های شما امیدوارم خوش بگذرد.

ابوراجح خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی ابوراجح نروم. دیدن حماد و ریحانه در کنار هم برایم شکنجه بود. ندیدن و غصه خوردن، راحت تر از دیدن و دق کردن بود.

تازه حماد نیز می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چگونه می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار سازم؟ صبح به مقام حضرت مهدی(عج) رفته بودم.

در نظر داشتم صبح جمعه نیز به آنجا بروم و دعای《ندبه》 را بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب، هیچ کدام در باره علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند.

وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه من به او علاقه دارم، تنها باعث ناراحتی اش می شد.

آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم(عج)، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند؛ اما چنین نبود.

ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمی شد. گویی من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد:

《مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم از شیعیان هستی، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری او نمی فرستی؟》

چه جوابی باید به او می دادم؟ اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود این موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، به او بگوید: هاشم آن کسی نیست که من به خواب دیده ام.

صبح، قبل از بیرون رفتن از خانه، به ام حباب گفتم: شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظر من نباشید. من به آنجا نمی آیم.

ام حباب، لب ورچید و پرسید: برای چه؟
-- از این به بعد باید سعی کنم‌ ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا او را فراموش کنم.

-- حالا می خواهی بروی؟
-- شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی(عج) و پس از آن به کنار پل می روم.
-- غذا چه خواهی خورد؟

-- نزدیک ظهر به خانه باز می گردم و هر چه گیرم آمد می خورم.
-- پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا می پزم.

-- اگر تو بمانی، من عصر هم باز نخواهم گشت.
-- به پدربزرگت گفته ای؟
-- تو به او بگو.

-- جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد.
-- اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم.


مقام حضرت، شلوغ بود‌ بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه مان دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد.

گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. هنگامی که حال خوشی به من دست داد و گریه ام گرفت، خطاب به امام زمان(عج) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، هم ابوراجح را نجات دادید و همان طور که من انتظار داشتم زندانی ها را آزاد ساختید و هم باعث هدایت بسیاری، از جمله من، شدید.

کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید. او برایم همسری کاملا" شایسته خواهد بود. شاید من شایسته او نیستم.

اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبت او را از دلم بردارید تا اینقدر رنج نبرم و فرسوده نشوم.

دو - سه ساعتی در مقام بودم. آنگاه به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم.

منظره های دلباز و گسترده آنجا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم.

خانواده ای خوشحال و خندان که بر قایقی سوار بودند آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که عمر نیز چنین زود می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود.

نمی دانستم چه مقدار طول خواهد کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995