شهید احمد مَشلَب

#قسمت_نود_هشت
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_نود_هفت انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛ حامد متحیر و خجالت زده، سرم را نوازش میکند و میگوید: زشته آبجی! بسه! مردم بد نگاه میکنن؛ عه عه... علی ام اومد... زشته. تا اسم علی می آید، سریع خودم را جمع میکنم و روبروی…
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️



#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_هشت

-همینو میپسندی؟

- چقدر دست و دلباز شدی!
-میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛ حالا میخوای خودت انتخاب کنی یاهمینو دوست داری؟
مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و آمداست. میگوید: دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو!
- ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه!
به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه انگشتر برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمی آورد و مقابلمان میگذارد: اون شکلی که شما میخواید فقط همینو دارم، ببینید میپسندید؟
انگشتر را برمیدارم و ذکر روی نگین را میخوانم: یا فاطمه الزهرا(س).
بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛ مثل دختر بچه ها با ذوق خاصی میگویم: همینو میخوام!
سریع کارتش را درمی آورد و میدهد به فروشنده؛ مغازه دار انگشتر را در جعبه قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند: مبارک باشه!
بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش می کردم! دوباره از خودم و دست به گردن آویخته اش خجالت میکشم؛ راه میافتیم به سمت هتل؛ حالا دیگر علی هم همپای حامد می آید؛ طاقت نمی آورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه میکنم؛ حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی: من شرمندم، شما طاقت بیار زشته!اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی پشیمان نیستم؛ شام فلافل خوردهایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقت اند. البته
قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛ عمه و راضیه خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک مانده ام، دفترم را درمی آورم و نقد آخرین کتابی که خوانده ام را مینویسم.
وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیله ای برای قرعه میگردند؛حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟
نگاه عاقل اندرسفیه ای به جمع خندانشان می اندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛ عمه میزند سر شانه ام: چقدر مغرور!
و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و می چرخاند؛ خودکار بعد از چند دورچرخیدن، میخورد به پای علی. حامد پیروزمندانه میخندد و آستینهایش را بالامیکشد: خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟
- حقیقت!
- خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟
حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند.
- خوب علی آقا! یه سوال سادست! تاحالا عاشق شدی؟
علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه سنگینی! همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثال به دفترم خیره شده ام اما هیچ از نوشته هایش نمیفهمم!
-آره آقاحامد...! باشه داداش نوبت شمام میرسه!
- طفره نرو برادرمن! جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
- نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه...
- د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو! معلومه علی آقا...
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم میرسه برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید: حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب کرد؛علی نگاهی به دور و بر میاندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
- خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد! حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش...!
- زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی بلندشو تا کولت کنم! بذار بعدا شهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند: بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت انگیزی علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج مانده ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه میخندد وگاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کل های پسرانه شان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند
#ادامہ_ دارد...

به قلم فاطمہ شکیبا

🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995