شهید احمد مَشلَب

#قرار
Channel
Logo of the Telegram channel شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Promote
1.31K
subscribers
16.8K
photos
3.23K
videos
942
links
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
#رسـم_خوبان

هر بار که #قرار بود به احمد شیر🍼 بدهم اولین ذکرم #بسم‌ا... الرحمن الرحیم بود. در تمام💯 زمان‌هایی که شیر می‌خورد #نوازشش می‌کردم و یا قرآن📖 می‌خواندم یا ذکر می‌گفتم. هر چقدر که #فکر می‌کنم یادم نمی‌آید به دلیل بیماری یا #شیطنت‌های دوران بچگی‌اش ناراحت یا کلافه شده🚫 باشم. یک سال و نیم داشت که راه رفتن را آموخت. #عجیب بود اما به دو سالگی که رسید خیلی خوب حرف می‌زد.👌 هر وقت هم زمین می‌خورد،‌ یا #علی می‌گفت و از زمین بلند می‌شد. انگار باید الفبای رفتن را از همان دو سالگی👶 فرا می گرفت. احمد بود دیگر،‌ آرام و سر به راه و آماده #شهادت... خیلی هوای محمد را که ۵ سال از او کوچک‌تر بود داشت😇. از همان دو سالگی او را با خودم به #مسجد نزدیک محل می‌بردم و هنگام برپایی نماز با دقت به حرکات ❗️و رفتار نمازگزاران نگاه می‌کرد. به ۷ #سالگی که رسیده بود خودش برای نماز به مسجد می‌رفت.

به روایت مادر بزرگوارشهید

📎خردسالترین شهید دفاع مقدس

#شهید_احمد_نظیف🌷

🌸🍃@Ahmadmashlab1995
💔


#دلشڪستھ...

کاش مےشد ما با هم یه قراری میذاشتیم

#قرار_میذاشتیم_دل_نشکنیم!

اگه پدر و مادرت
بچه ت
همسرت

بهت دلخوش کرد، دلشو نشکن!
بذار دلخوشی ش ادامه داشته باشه
بذار حالا که روی تو حساب کرده
حساب و کتاب دلش، غلط از آب درنیاد...



#دلخوشی
#دلشڪستھ...

@ahmadmashlab1995
#قرار_هفتگی
یکشنبه ۹۷/۰۷/۰۸

به ساعت شروع جلسه دقت بفرمائید

#واحد_فرهنگی_سایبری_هیئت_علمدار_حسین_ع_بابل

🆔 @alamdarbabol
❤️ #قرار_عاشقی ❤️

قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹

هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید

@EbrahimHadi
Forwarded from عکس نگار
‍ ‌ 💢 کوچه‌ی شهادت

هروقت کوچه‌ی شهادت باران می‌بارد، یاد روز اعزام عبدالمجید می‌افتم به منطقه! بسیجی ۱۷ ساله‌ای که پنج‌شنبه‌ای از پنج‌شنبه‌های دهه‌ی شصت، جلوی در خانه‌ای جنوب‌شهری، منتظر دوستانش بود تا بیایند دنبالش و با هم بروند اروند! نام قرار عاشقان «والفجر هشت» بود! زمستان ۶۴ بود! عبدالمجید در سکوی جلوی در خانه، منتظر هم‌رزمانش نشسته بود که ناگهان باران می‌بارد! مادر دوباره می‌آید دم در! برای خداحافظی بار چندم، نمی‌دانم؛ اما خوب می‌دانم این بار آخری، دستش یک بارانی سورمه‌ای بود: «مگر باران ببارد، بفهمم چی را برداشتی، چی را جا گذاشتی، عبدالمجید! این را اما در ساک نگذار! همین‌جا، زیر باران، جلوی چشم خودم بپوش! فدای اون قد و بالای پسرم! بیا مجیدجان! آخ که چقدر خوش‌گل می‌شی، توی این بارونی!» از آن‌روز به بعد، هروقت «کوچه‌ی شهادت» باران می‌بارد، عزیز می‌آید جلوی در... می‌آید جلوی در و از قطره‌های باران، سراغ پسرش را می‌گیرد؛ هم‌چین ملتمسانه‌ها! ۳۲ سال است! ۳۲ سال است که از هم‌سنگران مجید، خبر شهادت مجید را شنیده، بی‌آن‌که آن قد و بالای رعنا را، فقط یک‌بار دیگر، درون آن بارانی سورمه‌ای ببیند! عبدالمجید را، امواج خروشان اروند، در حالی تا دم در بهشت مشایعت کردند که یک بارانی سورمه‌ای، تنش بود! اما خب! مادر است دیگر! ۳۲ است که هروقت «کوچه‌ی شهادت» باران می‌‌بارد، عزیز می‌آید جلوی در... می‌آید جلوی در، مگر باز هم پسرش را، زیر همان باران، درون همان بارانی سورمه‌ای ببیند؛ «آخ که چقدر خوش‌گل می‌شی، توی این بارونی!

آری! شرح عکس «کوچه‌ی شهادت» را همان به‌ که #باران بنویسد ...

#قرار
༻﷽༺
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ❤️
اے دل بیا بہ رسم قدیمے سلام ڪن
صبح سٺ مثل باد و نسیمے سلام ڪن
برخیز نوڪرانہ وبا عشق خدمٺ
ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن
#قرار_عاشقے
#صبحتون_حسینے🌷
@ahmadmashlab1995