#عاشقانه_شہدااااامیخندید و مجنونمـــــــــ میکرد
دلش دختر میخواست.
#دختری که تو سه سالگے،
با شیرین زبونی صداشـــــــ کنه
#بابا......
یه روز با یه جعبه شیرینۍ اومد خونه،
سلام کرد و نشست کنارم
دخترش به تکون تکون افتاد.
مگه میشه دختر جواب سلام
#بابا رو نده.
لبخندی کنج لباش نشست.
از همون لبخندای مست کننده اش.
یه شیرینی گذاشت دهنمـــــــــ...!
گفتمـــــــــــــ:
#خیره ایشالا!"
گفت: "وقتش رسیده به
#عهدمون وفا کنیمــــــــــــــ"
#اشکام بود که بی اختیار میریختـــــــــــ.....
#خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟"
نمی خواست
#مرد بودنشو با گریه کم رنگــــــــ کنه.
ولے نتونست جلو بغضشو بگیره...
گفت:"میدونی اگه
#مردای ما
#اونجا نمی جنگیدن،
اون جونورا،
به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنانـــــــــ
#باردارمونومیدریدن؟!
میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون واسه
#امنیتشون بجنگنـــــــــ..
گفتم:"میدونم ولی تو این هیاهوی شهر
که همه دنبال
#مارک و ملک و جواهرنـــــــــــــ،
#کسی هست که قدر این مهربونیتو بدونه؟
باز مست شدم از لبخندشــــــــــ...
گفت:لطفــــــــــ این کار تو همینه!
تو تشییعش قدم که بر میداشتمــــــــــــ ،
و حالا که رو تخت بیمارستان،
#رقیه شو واسه اولین بار دادن دستمـــــــــــــ..
همون جمله رو زیر لب تکرار میکنمـــــــــــــ
#شهیدمیثم_نجفۍ@Ahmadmashlab1995