شهید احمد مَشلَب

#استخوان
Channel
Logo of the Telegram channel شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Promote
1.31K
subscribers
16.8K
photos
3.23K
videos
942
links
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا (س)۲ چند روز بعد از این خداحافظیِ عجیب، #عملیات_والفجر۶ در منطقه عملیاتی چیلات و دهلران آغاز و قربانعلی در این عملیات، #مفقود شد...😔 مدتی بعد یڪی از همرزمان قربانعلی به خانه او رفته و از روز درگیری، خاطراتی…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مهمان_حضرت_زهرا (٣)



پدرم در ادامه گفتند:
"حضرت زهرا (س) وقتی به داخل شیار مےآمدند، همه ما را به #نام صدا مےڪردند و جویای احوال ما مےشدند...
حتی #چادر ایشان به #استخوان های ما ڪشیده مےشد"....☺️

پدرم گفتند:
"حضرت صدیقه (س) به من فرمودند ( #شمابایدبرگردی!!!
دختر ڪوچڪ شما چند روز است خدا را به حق #پهلوی_شڪسته من قسمـ مےدهد....)😔


صبح از خواهر ڪوچڪم در مورد توسل او سوال ڪردم البته چیزی از خوابم نگفتم.

او هم گفت:
"چند شب است قبل از خواب، زیارت عاشورا مےخوانم و خدا را به حق پهلوی شڪسته مادر سادات قسم مےدهم...
#ازخدافقط_برگشتن_بابا_را_مےخوام"😭😔😭





چـند روز بعد دوستان #تفحص تماس گرفتند و خبر بازگشت پیڪر پدرم را دادند...


پدرم ،#سـر در بدن نداشت
و استخوان جمجمه ای اطراف پیڪرش نبود
و پیڪرش در یڪ شیار پیدا شده بود....



#پایان_داستان_مهمان_حضرت_زهرا (س)
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #هشتاد_و_پنجم
اولین قدم

غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ...
هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ...

توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...😨
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...

رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ...
اما برعکس اون شب تاریک ...
به وضوح #تکه های_استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ...
دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...

از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...

همون جا وایسا ...🗣😰

پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ...
آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از #استخوان_شهدا بردارم ...
اشک امانم نمی داد ...😭
صبر کن بیایم سراغت ...

ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...

از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم👣 رو برداشتم ...

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸

🍃🌸
@Ahmadmashlab1995