「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#همه
Channel
Logo of the Telegram channel 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Promote
338
subscribers
15.5K
photos
2.7K
videos
4.1K
links
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
#همه_نمی‌رسند!
حتماً همه نمی‌رسند!
تاریخ هم سند همین مطلب است... که همه نمی‌رسند!

برای رسیدن باید زنده بود و نبض داشت،
باید طاقت داشت،
باید بیدار بود،
باید مترصد و درحالت آماده‌باش بود...

#همه_نمی‌رسند به امام!
حتماً همه نمی‌رسند به امام!


@aflakian1
#همه_نمی‌رسند 🏴


- کربلا قربانگاهی در تاریخ نیست!
🔥 کربلا قربانگاهی است در درون تو!
← که فقط عاشق‌ها اذن ورود به آنرا دارند!

همه نمی‌توانند وارد شوند!
همه نمی‌توانند عاشق شوند!

- باید اول معشوق را دیده باشی،
- طعم لبخندش را چشیده باشی،
- ناز چشمانش را کشیده باشی،
✦ تا حاضر باشی برایش قربانی بدهی ...

فقط اهلِ شناخت، عاشق می‌شوند!
فقط آنان که دلبرشان را می‌شناسند...

@AFLAKIAN1 ❤️
هرکه هستم
هر چه بودم
بر کسی مربوط نیست
بر امام مهربان خود، پناه آورده ام ...
#امام_رضا
#همه_خادم_الرضائیم
#میلاد_امام_رضا
@AFLAKIAN1 🌺
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🖤🖤
.
شاه پناهم بده ..
حرم نشانم بده ..
گوشه ای از کربلا..
جا و مکانم بده ..
.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى⁣⁣⁣
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ⁣⁣
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ ⁣⁣⁣
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى⁣⁣⁣
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ⁣ ⁣⁣
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً ⁣⁣⁣
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً⁣⁣⁣
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ
اَوْلِیائِکَ⁣.⁣⁣
.
🔴با بازنشر این کلیپ در استوری‌هاتون این #حس_خوب رو با دیگران به اشتراک بگذارید...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌ #خادم_افتخاری
#همه_خادم_الرضاییم
@AFLAKIAN1|چفیهـ‌خاکـے
°•🌱

روزٺون مبارڪ خواهراݩ شهیدھ ام:)
وهمچنین⇩
روزتوݩ مبارڪ شهیدھ های آیندھ:)!

#روز_دختر
#همه_خادم_الرضاییم
@AFLAKIAN1 🌺🌸
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

🌷 قسمت #پنجاه_وچهار


فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد.😭😢محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.😥😢حال خودمم نمیفهمیدم. #فشارزیادی رو تحمل میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و نماز خوندم.
برای خودم روضه💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.😭یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.😒
-الان میام داداش.😔
-زهرا😊
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.😊😢
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.😊
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.👀💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری #الان میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.☝️

با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت...
مثل همیشه شب سختی بود.😣حضور رضوان 👶🏻نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.😞😣

فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی👶🏻🌳 رو به پارک بردیم.

امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه😒 و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.😐یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...😔





🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم


ادامه‌ دارد....
🌈 #قسمت_سیزدهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃

سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒

نگران شدم.صداش ناراحت بود...
خدایا خودت بخیر کن.😥🙏

سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.😬
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.😊
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.

باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.

کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.

سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.

رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟

یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ 💖انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.

سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟😐

-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.🙂الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😟 گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.

سهیل بادقت گوش میداد...

گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...


ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...🤔
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.😊

سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...

ادامه‌ دارد...

📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

رمان محتوایی ناب👌
#هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

قسمت #بیست_ودو


حانیه گفت:
_نامرد مقاومت میکنه.😕
ریحانه گفت:
_پشیمونی که جوابشو میدادی؟🙁
گفتم:
_نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. #آسیبی که #سکوت امثال ما به اسلام میزنه #کمتر از #حرف_های اشتباه امثال شمس #نیست.

در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت:
_شمس اعتراف کرد.😊


دو روز بعد مرخص شدم...
بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.😅
بچه های دانشگاه هم اومدن.

حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.

معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.😟سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.

بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊

من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊

💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.

نمیدونستم چکار کنم...😕😟
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.😊

بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟

همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊

گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.

-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.

-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.

-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما #همه مثل شما پیداش #نمیکنن. این نشون میده #شما هم #دنبالش_بودید.این #توفیقی بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.

دوباره سکوت شد.گفتم...





اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم

ادامه دارد.....
🌹 پیامبر اکرم (ص):

حُبُّ الوَطَن مِنَ الایمان

عشق به وطن نشانگر ایمان است.


📘الخزائن، ص۴۷۸

#دهه_فجر
#22_بهمن
#همه_آمديم
🌷🌷🌷
+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |
We take revenge on the testimony of Sardar Soleimani We are all Sardar Soleimani
از شهادت سردار سلیمانی انتقام می گیریم #همه ما سردار سلیمانی هستیم
#سردار_سلیمانی
#انتقام_می_گیریم
🌷🌷🌷

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |
‌‌🌀 #تلنگرانــه

به #بدحجابِ خیابانی میگویند 👈 ( دل پاک )😕 و# زنان_چادری مارا به هرچیزی ( محکوم ) میکنند..!!😑 . . .
📣 توجه : . اگر کسی با چادر #خطایی کرد ، خطایش را پای همه چادری ها#ننویسید 
چادری باید #عفیف باشد ، وگرنه #نقاب هم بزند بی فایده اس..! . .

📝 آیت الله #مجتهدی_تهرانی (ره) فرمودند : .

🔷 بعضی ها ميگن : ‌ بابا دلتــ پاڪ باشد ! . .
🚫 جوابــ از #قـرآن : آنڪس ڪه تو را خلق ڪرده استــ ، اگر فقط دل پاڪ ڪافی بود فقط میگفتــ 👈 [ آمنوا ] . در حالیڪه گفته👈 [ آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات ] . یعنی هم#دلتــ پاڪ باشد ، هم #ڪارتــ درستــ باشد .😏
🔷 اگر تخمه ڪدو را بشڪنی و مغزش را بڪاری سبز نمی شود . پوستش را هم بڪاری سبز نمی‌شود چون 👇:
مغز و پوستــ باید #با_هم باشد. . . هم دل ... هم عمل ... . . 💥پس در آخر نتیجه میگیریم کمتر به صورت#روشن_فکرانه 🙄درباره دین و خدا و حکم خدا نظر دهیم و عمل کنیم..! باشد که رستگار شویم🙏
#حجاب
 #چادر 
#هرکس_مسئول_عمل_خویش_است #همه_را_جمع_نبندیم😑🙏
 #بی_حجابی 
#فساد 
#بی_بند_و_باری
#گناه

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |