"رمان
#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃#قسمت0⃣
6⃣سه ماه گذشته بود. سه ماه
از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه ماه بود
که ارمیا کمتر در شهر بود... سه ماه بود
که کمتر در خانه
دیده شده بود... سه ماه بود
که ارمیا به خود آمده بود!
ِ کلاه کاسکتش را
از سرش برداشت. نگاهش را به درخانه ی صدرا دوخت.
چیزی در دلش لرزید. لرزه ای شبیه زلزله! "چرا
رفتی سید؟ چرا
رفتی که من به خود بیایم؟ چرا داغت
از دلم بیرون نمیرود؟ تو
که برای من غریبه ای بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشته های امروزم را
از تو دارم."
در افکار خود غرق بود
که صدای صدرا را شنید: _ارمیا... تویی؟!
کجا بودی این مدت!
ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت!
ِارمیا نگفت گوشهدلش نگران تنها شدن زن سید مهدی
است.
نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را
از او گرفته است، نگفت آمده دلش
را آرام کند.
وارد خانه شدند، رها نبود و این نشان
از این داشت
که طبقه ی بالا پیش آیه است!
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست:
_کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود!
ارمیا: قصه ی من طولانیه، تو بگو چی کار کردی با رها خانم،جنس اون شدی؟
یا اونو جنس خودت کردی؟
صدرا: اون بهتر
از این حرفاست
که بخواد عقبگرد کنه مثل من بشه!
ارمیا: خُب چیکار کردی؟
صدرا: قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها!
ارمیا: با مادرت زندگی میکنید؟
صدرا: همسایه ی آیه خانم شدیم، یکماهی میشه
که رفتیم بالاو مستقل
شدیم!
ارمیا: خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟
صدرا: احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان!
ارمیا: چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود.
صدای رها آمد: صدرا، صدرا!
صدرا صدایش را بلند کرد:
_من اینجام رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله...
در داشت باز میشد
که بسته شد و صدای رها آمد:
_آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من ماشین رو روشن میکنم.
ارمیا زودتر
از صدرا بلند شده بود.
"وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی تورا چه کسی پُر میکند؟
صدرا کلید خودرواش را برداشت.محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای آیه اش!
آیه فریادهایش را به زور کنترل میکردو این دل آزرد رها را بیشتر کرده بود
آیه هوای سید مهدی را کرده بود!هوای مردش را...عزیز دلش
زیر لب مهدی اش را صدا میکرد...
ارمیا دلش به درد آمده بود
از مهدی مهدی کردن های آیه...کجایی مرد؟
کجایی
که آیه ی زندگی ات مظلومترین آیه ی خدا شده است.
ارمیا دلش فریاد میخواست.
"سید مهدی! امشب چگونه بر آیه ات
میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!"
آیه را
که بردند، ارمیا بود و صدرا. انتظار سختی بود. چقدر سخت است
که مدیون باشی تمام زندگیات را به کسی
که زندگیاش را در طوفانهای سخت، رها کرد تا تو آرام باشی!"
چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شده ات را بزرگ کند
که آب در دلش تکان نخورد؟ شبهایی
که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته ی همسرت
که قلبش آرام بتپد؟ سید مهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، تو میشود؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه میافتن.
ارمیا: خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سختتر میکنه!
صدرا: من نگران بعد
از به دنیا اومدن بچه ام!
ارمیا: منم همینطور، لحظهای
که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه!
صدرا: خدا خودش رحم کنه؛
از خودت بگو، کجا بودی؟
ارمیا: برای ماموریت رفته بودیم سوریه!
صدرا: سوریه؟! برای چی؟
🌷نویسنده: سنیه_منصوری
ادامه دارد....