تابستان سال هزار و چهارصد و یک، آن روزها که هنوز مهسا امینی به قتل نرسیده بود و آتش آزادیخواهی و حقطلبی این بار به نام «زن، زندگی، آزادی» در گوشهکنار ایران شعلهور نشده بود، با امین مرادی، دبیر مجموعه شعرهای «از حاشیه» در نشر افراز، در خصوص چاپ کتاب دومم صحبتی کرده بودم. کتاب اولم، «منظومهی مرگ در هوای آزاد»، در همین نشر و ذیل همین مجموعه چاپ شده بود و دوست داشتم کتاب دوم نیز از همین طریق چاپ شود.
در کافهای نشسته بودیم با امین مرادی و علیرضا فریدون گودرزی و چندنفری دیگر از رفقا، در خیابانِ پورسینا، کافهای رو به روی خانهی گُدار، همان کافهای که بعدها فهمیدیم نیکا در آنجا کار میکرده است. پاتوق قرارهای گاهبهگاه ما همان اطراف بود. احتمالاً نیکا روزی با لبخندی که به زیباترین لبخند جهان مانند بوده، چایی قهوهای سفارشی روی میزِ ما گذاشته و گذشته. چندهفتهای هنوز به بیستوپنج شهریور باقی بود، گفتم امین هر طور شده تا آخر تابستان این کتاب را جمع میکنم و میفرستم نشر. چند سالی مشغول نوشتن سفرنامهای بودم و این سفر همینطور مرا با خودش بُرده بود. میخواستم هر طور شده جمعوجورش کنم و بار این پروژه را از دوشم بردارم. تا انقلاب شد (ترجیح میدهم اسمش را انقلاب بگذارم). دیگر سفرنامه که هیچ، هر چیزی بهجز همانی که میدیدم و تجربه میکردم برایم اهمیت نداشت. گاهی آدم شُخم میخورد، حتی اگر پیش از این زمین بایری بوده باشد. شُخم خوردم و همراه جمع شدم.
«مُردن بهوقت رمز شُدن» را نه به نیت کتاب شدن و نه به نیت مجموعه نوشتن شروع کردم. هر شب خسته و خراب و داغدار که برمیگشتم خانه، راهی جز نوشتن نداشتم. نمینوشتم میمُردم، به همین راحتی. اگر بگویم از ابتدا با فلان ایده و بهمان ایده شروع به نوشتن کردم، دروغ گفتهام. چه ایدهای زیباتر از ایدهی خیابان میتوانست به ساحت خلق درآید؟ هیچ ایدهای نبود جز خود نوشتن. از اواسط مهر شروع کردم و نوشتم تا اواخر اسفند. بالا و پایین شدنها، فراز و نشیبها، امیدها و ناامیدیها، ترسها، دلهرهها، شجاعتها. هر چه دیدم و هر چه بود و به ذهن پراکندهام مینشست، نوشتم. تا به خودم آمده دیدم انگار مجموعهای شده.
از ابتدای سال جدید شروع کردم به چیدمانش. دلم نیامد خیلی دست به ویرایش و تصحیح بزنم. حس کردم تصحیح و حذف و اضافه و ویرایش و وَررفتنِ بیش از حد آنچه گذشت را از رمق خواهد انداخت. هر چه باشد فکر امروزم با فکر هفت هشت ماهِ پیشم فرق میکرد و دوست نداشتم یأس این روزهام را به آنچه در آن روزها تجربه کرده بودم تزریق کنم. نخواستم دفتری در ستایش یأس باشد، خواستم مجموعهای در ستایش انسان و شجاعت و چهرهها و نامها و رقص باشد. آگاهی امروزم را واردش نکردم. با زن شروع و با رقص تمامش کردم.
اوایل تابستانِ امسال هم شروع کردم به طراحی جلد و صفحهآرایی ( امرار معاشم نیز از طریق طراحی و تبلیغات است). کوشیدم نسبتی برقرار کنم بین طرح جلد و موضوع کتاب. امیدوارم موفق شده باشم. بعد زحمت ویرایش متن را به دوستم بهاره بشارتی سپردم. چند مرحله مزاحمش شدم، دریغ نکرد.
میماند خوانش شما. آنچه کتاب را کامل میکند شما هستید. اگر همراه با من میخوانیدش، کم و کسرش را پذیرا باشید چراکه زیستن سرشار از این نقصها و کم و کسریها است.
#داوود_بیات
شهریور هزار و چهارصد و دو
#صفحه_ی_شعر_فارسی
@adabiateaghaliat