View in Telegram
بعد دوباره رفتن عروس داماد غذا صرف شد و رقص و بازی دوباره شروع شد روی یکی از چوکی های فرعی نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم طبق گفته های عمر کسی را که دوست دارد یکی از همین آشنا ها است که من میشناسم با فکری که به سرم زد دلم به لرزه آمد نکند عمر رخسار را دوست دارد او صنفی ما است و حتماً عمر با هر روز دیدنش از او خوشش آمده با حس اینکه عمر رخسار را دوست دارد برای لحظه‌یی به رخسار حسودی کردم امروز به دعوت من اینجا آمده بود چهره دلنشینی داشت و البته دختر بسیار خوب بود با نشستن عمر به پهلویم به خود آمدم آهسته نزدیکم شد و به گوش ام گفت:زیاد خسته شدیم آماده یک مردم آزاری هستی زیاد دیر شده بود مردم آزاری نکرده بودم با لبخند طرف عمر دیدم و گفتم:صد‌فی‌صد عمر:خب چی کار کنیم؟ چند دقیقه‌یی فکر کردم که باز عمر گفت:دختر من گفتم فکر کو اما نی در حد انشتین!! مغزت عادت ندارد از کار میماند من:عمرررر عمر با خنده گفت:اوکی درست است خو بگو چیکار کنیم من هم باخنده گفتم:برو از روی میز یکدانه کیله بیار عمر هم بدون کدام گپ رفت و کیله آورد کیله را پوست کروم نصف اش را به عمر دادم چون مظلوم طرفم میدید نصف اش را هم خودم خوردم پوست کیله را به دستم گرفتم که چشمم به دختری افتاد که با کفش های کوری بلند 90‌سانتی از پیش ما تیر می‌شد بسیار شیک و مجلسی بدون اینکه کسی متوجه شود پوست کیله را انداختم روی زمین او بدبخت هم از دنیا بی‌خبر فکر اش نبود کاملاً بخش زمین شد عمر که از شدت خنده کم بود ضعف کند دختر بدبخت عاجل از جا بلند شد تا خود را جمع و جور کند که دوباره پای اش رفت روی پوست کیله و باز شپلق خورد به زمین...وای وای دیگر نتوانستم خود را کنترول کنم و زدم زیر خنده همر را که دیگر هیچ مپرس کم بود از شدن خنده نفس اش بند بیاید دلم به او دختر سوخت سرم را بلند کردم که مثلاً کمکش کنم که دیدم با عجله به طرف دروازه خروجی پرواز کرده...یک دل سیر که خندیدم به عمر که اشک هایش از زور خنده آمده بود ک پاکشان میکرد نگاه کردم و گفتم:نوبت تو است حله عمر در حالی که می‌خندید گفت:نخیر بس است به اندازه کافی با این کار تو خندیدیم من:نمیشه باید تو هم یکاری بکنی عمر:سوزن داری؟ با تعجب گفتم:نخیر سوزن را چی کنم؟ عمر:اما من دارم با چشم های گرد به طرفش نگاه کردم که گفت:بلاخره برای مردم آزاری به سوزن ضرورت میشه دگه خندیدم و گفتم:برو ببینم چیکار میکنی هیچ کس متوجه ما نبود عمر با همان اندام و قد درازی که داشت روی دو تا چوکی میز پهلوی ما سوزن ماند و برگشت با هیجان گفت:آنجا را ببین چهار تا دختر جوان از طرف تشناب در حال آمدن بودند دو تا از آنها رو به روی چوکی های که سوزن داشت نشستن دو تای دیگر هم با ناز و عشوه روی چوکی های سوزن دار نشستند که یک دفعه‌یی پریدن به پیش روی و با میز برخورد کردند وای وای میز هم افتید روی او دو نفر دیگر و همه شان روی زمین افتادند همه رفتن به کمک او دخترها اما من و عمر را بگو،هر دو کم بود از زور خنده روی زمین بنشینیم و قه‌قه بخندیم وای خدا اینقدر خندیدیم دل درد گرفتیم بعد از این که خوب خندیدم رو به عمر کردم و گفتم:توبه خدایا به تو هم میگن تحصیل کرده؟؟مثلاً مجری آینده مملکت هستی با این مردم آزاریت عمر هم خندید و گفت:شما همچنان غزل خانم...همچنان ☆☆ا☆☆ خسته و کوفته داخل واحد ما شدیم شب به خانه عروس و داماد نرفتیم البته همسن واحد روبه رویی ما بودند واحد عمر شان را به عروس و داماد آماده کرده بودیم عمر و علی هم به واحد ما آمده بودند البته برای چند وقت تا حشمت و مژده بتوانند به خود خانه پیدا کنند پدر و مادرم و فیصل هم کابل آمده بودن و آنها هم به واحد ما هستند فردا قرار است دوباره مزارشریف برگردند خانواده علی شان چون کار داشتند آمده نتوانستند خانواده حشمت هم در یک هوتل بودند خلاصه عروسی به خوبی و خوشی تمام شد همه بعد حمام کردن و لباس های راحت پوشیدن دور هم نشسته بودیم که پدرم گفت:دیدین او دخترهای بیچاره چطور افتیدن کردند؟ مادرم:ها بخدا دخترهای بیچاره با گفتن این حرف شان من و عمر یک دفعه‌یی شروع به خندیدن کردیم که عسل و علی و فیصل را هم خنده گرفت ما به کار خودما می‌خندیدیم اما آنها فکر می‌کردند بخاطر افتیدن او دخترها خنده میکنیم مادرم:نخندین گناه دارن خنده خود را کنترول کردیم که مادرم از فیصل خواست از بیرون غذا بیاورد که علی اجازه نداد و از رستورانت خودشان غذا خواست بعد غذا خوردن همه به اتاق های خود رفتیم پدر و مادرم به اتاق مژده علی و عمر و فیصل به اتاق عسل رفتن و عسل هم آمد به اتاق من و بعد خوابیدیم
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily