همزمان با عبور از سدههای میانه و از میان رفتن سیطرهٔ مسیحیت کاتولیک، کتاب مقدس از زیر سایهٔ کلیسا خارج شد و به میان مردم آمد. در این زمان که مردم برای خواندن و فهم کتاب مقدس به آزادی رسیده بودند، نیاز به قواعدی بود تا از هرج و مرج در تفسیر پیشگیری کند و به خوانندگان، برای فهم درست و درک معنای اصلی متون راهکاری نشان دهد. شلایرماخر و ویلهلم دیلتای دو تن از دانشمندان این دوره بودند که اصول اولیهٔ دانش تأویلشناسی را در سده نوزدهم بنیان گذاردند. این دو معتقد بودند که یک معنای غایی و یک فهم نهایی از اثر وجود دارد؛ وظیفهٔ مفسر است که با شناخت اثر، بررسی نشانههای درون متنی و اصلاح روش تفسیر تلاش کند تا بدان «معنای نهایی» دست یابد. دیلتای همچنین معتقد بود که برای فهم بهتر متن، باید به نیت مؤلف پی برد و دانست که او متن مورد نظر خود را به چه منظور و با چه هدفی آفریدهاست.
▪۲- هرمنوتیک فلسفی
در قرن بیستم میلادی، تحول بزرگی در هرمنوتیک روی داد و این دانش پا به عرصهٔ تازهای گذاشت که عوامل اصلی این تحول را باید دانشمندان و فیلسوفان نامداری چون فردریش نیچه، مارتین هایدگر، هانس گئورگ گادامر، پل ریکور و… دانست. در این دوره به جای تلاش برای روشمندسازی شیوهٔ فهم، بحث از ماهیت فهم به میان آمد. فیلسوفان این عصر در صدد اثبات این نکته بودند که چیزی به نام «فهم نهایی» و مؤلفهای تحت عنوان «نیت مؤلف» مطرح نیست.
فهم آن چیزی است که در اندیشهٔ مفسر نقش میبندد (تکیه بر محوریت مخاطب). فهم هر مفسر ریشه در زمانه، جامعه، فرهنگ و تربیت او دارد و این عوامل، محدودهٔ عملکرد ذهن مفسر را ناخودآگاه در حصار میگیرد؛ او نمیتواند بیرون از این دایره بیندیشد و بفهمد بنابراین فهم، امری اتفاقی و مسبوق به پیشینهٔ تاریخی مفسر است که به شکل یک رویداد درون ذهن وی شکل میگیرد و به هیچ روی قابل کنترلکردن و تعریف در قالب روش و راهکار نیست. دریافت و برداشت هر خواننده، منحصر به خود اوست و به تعداد خوانندگان یک متن، فهمهای متفاوت وجود خواهد داشت.
ضعف عمدهٔ نظریات تأویلشناسانه فلسفی این است که در سایه نسبیگرایی با نفی روش، هر فهم و استنباطی از اثر را قابل توجیه میداند و این امر را طبیعی و ناگزیر قلمداد میکند و بدینوسیله، راه را بر خوانشهای متفاوت و بعضاً متضاد از یک اثر میگشاید. دو اثر مشهور این دوران یکی کتاب «هستی و زمان» از هایدگر و دیگری «حقیقت و روش» از گادامر است.
▪️۳- هرمنوتیک نوین (مدرن)
در دوران معاصر تلاش زیادی صورت گرفتهاست تا برخلاف هرمنوتیک فلسفی، شیوه و راهکاری خاص برای دستیابی به فهمی یگانه ارائه شود. نمایندگان بزرگ این دوره «امیلیو بتی» و «اریک هرش» با نقد دیدگاههای هایدگر و گادامر سعی در احیای آموزههای تأویلشناسی کلاسیک دارند و میکوشند برای دغدغههای ذهنی اشلایرماخر و دیلتای قاعدهای منسجم و اصولی تعریف کنند: قاعدهای که هم «روش در فهم» را توجیه کند و هم به دریافت «فهم نهایی» از اثر نائل گردد.
اریک هرش عقیده دارد که در تفسیر متن، دو برداشت مستقل از یکدیگر وجود دارد: نخست معنایی که از واژگان متن دریافت میشود؛ دیگری شواهد آن معانی در دورانی که اثر تفسیر میشود. سپس توضیح میدهد که معنای لفظی همواره ثابت است، اما شواهد آن معنا، در هر دورهای فرق میکند.
مثلاً شواهد معنایی «قلم» در یک دوره ممکن است به «قلمنی» اطلاق شود؛ در دورهٔ دیگر به «مداد زغالی» و زمانی هم به «خودنویس»! اما در تمامی این سه دوره، معنای قلم یک چیز بیشتر نیست: «وسیلهای برای نوشتن»! وی معتقد است که اگر چه همیشه نمیتوان به معنای نهایی مورد نظر مؤلف دست یافت، اما با بهکارگیری و پیراستن روش، ضمن نفی دریافتهای نادرست و لغزان، میتوان به درجهای از فهم دست یافت که درستتر از بقیه و نزدیکتر به خواستهٔ آفرینندهٔ اثر باشد، زیرا در عین زمان تفاسیر گوناگون نمیتوانند همگی درست باشند.